Archive for the داستان کوتاه Category

The Final Cut

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه, شعر, شعر with tags on جون 29, 2011 by م.عاصی

چکــــ ٬ چکــــ

چکــــ

چکــــ

– با این خط ها معمولن روزهاشون رو می‌شمرن.

هه … بیست و دو ساله که دو روز زنده بوده‌ام!!

چکــــ

چکــــ

– لبخندت از همیشه تلخ‌تر شده امیر٬

چکــــ

– یادته؟ شعری که توش خون نباشه قشنگ نیست!

چکــــ

چکــــ

– هیم

چکـــــ

– ابرهای سیاه که پایین‌تر بیان٬

صداها بم‌تر می‌شن.

نبض‌ام هم بی‌رمق‌تر می‌شه٬

دیگه رو پیشونی‌ام مشت نمی‌کوبه.

چکــــ

اون وقت یادِ تو می‌افتم٬

اون‌موقع که می‌گفتی:

فقط درد رو می‌شه فریاد زد.

چکـــ

راست می‌گفتی.

– امیـــــر

– کسی جرئت نداشت سکوتِ ام‌شب رو٬

صلحِ ام‌شب رو

بشکونه.

جز چشم‌های تو٬

چکــــ

آخرین سرخی‌هایی که سیاه نشدن.

همون‌ها که وقتی با من دست می‌دادن

نمی‌ترسیدن.

همون‌ها که …

ـ امیـــر! بس کن.

پا شو!

چهار روزت که شد٬

خودم خطِ روزِ پنجم رو کج واسه‌ات می‌زنم.

قول می‌دم٬ فقط الان پاشو.

دیگه تموم‌اش کن.

– باش…

 

 

پی‌نوشت: ارمغانِ جلسه‌ی نقد “حفره‌ها”ی گروس عبدالملکیان.

و تو٬ تویی که از گسستگیِ مردی می‌خوانی که…

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه, شطحیات with tags , on جون 20, 2011 by م.عاصی

 

من امید ندارم؛ به هیچ‌کس. اما این حق را دارم که وقتی آدم‌ها با لبخند تیغ می‌زنند به زخم‌ها، من هم ته دلم خوشحال شوم و امید، نم بدهد گوشه‌‌ء دلم. ذاتاً امید و ترشحات هوس‌انگیزش دیواری بوده‌اند که در یکی از همین دوره‌های نقاهتم روی‌شان شاشیدم و از شدت درد از حال رفتم. امید، گفتم که، همان لبخند روی لبِ آدم‌های دیوانه‌ء تیغ به دست است. لذت شکافتن روح یکی، کافی است تا دیوانه‌‌ها خوب شوند. آنها در همان لحظه‌ای که مثل تو سرشان را بین دست‌هایشان فشار می‌دهند به آخرین معنای واژه‌های پوسیده‌ء من پی می‌برند. و آن معناها،‌ لابد علاج درد دیوانگی‌ست، و اگر نباشد، حد‌اقل چیزی است که تیزی ذاتی تیغ آدم‌هایی مثل تو، و تو را، کند می‌کند. (+)

 

و من که نمی‌دونستم زردیِ سنگ‌ها می‌تونن به‌تر از آینه و حتا به‌تر از برفِ روی کوه‌های شمالِ تهران نور رو بازتاب بدن و مغز رو سوراخ کنن؛ و حتا نمی‌دونستم هم که این سوتِ صدای ساز دهنی هم می‌تونه به‌تر از ویولنی که دیگه نمی‌تونم بزنم‌اش به مغز نفوذ کنه. و حتا بدتر از همه‌ی این‌ها وقت نکردم واسه‌ات توضیح بدم که چه‌قدر فرق هست بینِ نفوذِ صدای ویولن و نفوذِ نوری که داره به مغز فرو می‌ره. وقت نکردم توضیح بدم که ریشه‌ای که صدا توی مغز می‌دوونه مثلِ ریشه‌ی افشان می‌مونه و نفوذِ نور مثل ریشه‌ی راست٬ راست٬ راست تا تهِ مغزت فرو می‌ره. و حتا الان هم وقت ندارم بیش‌تر از این توضیحی بدم برات که مجبورم با عبدی شروع کنم “های های هاای هَئــی هَئـــــــی هَئـــــــــ”

و من که مجبورم باز هم انگشت‌هام رو بذارم رو دونه دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی که یادم می‌یاره که چه‌جوری داشتی نگاه‌ام می‌کردی وقتی داشتم انگشت‌هام رو می‌ذاشتم رو دونه‌دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی که کاری غیر از اون بلد نبودم٬ مثلِ یه رفیقِ قدیمی‌ام که می‌گفت از بس تو توالتِ ایرانی شاشیده٬ ایستاده شاش‌اش نمی‌یاد و ایستاده شاشیدن آرزوش شده بود. و من هرچند نمی‌فهمیدم چه لذتی تو ایستاده شاشیدن هست٬ می‌دونستم که اگه هم روزی روبروی کسی بشینم باید انگشت‌هام رو بذارم رو دونه‌دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی٬ که حرف زدن یادم رفته؛ و می‌دونستم که باید واسه‌اش توضیح بدم که عادت کردم به ثبتِ لحظه به لحظه‌ی زندگی‌ام٬ از ترسِ این‌که نکنه فردا دیگه من نباشم و کسِ دیگه‌ای هم نیست که بخواد باشه و نباشه٬ لحظه‌ به لحظه‌ی زندگی‌ام فراموش شه. و می‌دونستم که مجبورم واسه‌اش توضیح بدم الان هم که روبروم نشستی مجبورم به صورتِ وسواسی انگشت‌هام رو بذارم رو دونه دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی که نکنه این لحظه بعدِ من گم شه. اما نمی‌دونستم که نگرانیِ یه نفر از گم شدنِ لحظه‌ها٬ می‌تونه به اندازه‌ی اون دفعه باشه که گفتم و یا شایدم نوشتم٬ که کاش تلخیِ قهوه‌ام هم مثلِ تلخیِ زندگی‌ام رو زبون‌ام موندگار بود. و من یادم نبود واسه‌ات توضیح بدم و شاید هم وقت نکردم واسه‌ات توضیح بدم که وقتی شروع می‌کنی قهوه‌ی خالی خوردن و هیچ٬ بعد از روزِ سوم حالتِ تهوع‌ات شروع می‌شه و الان هم چاره‌ای ندارم جز این‌که بیش‌تر توضیح ندم که “های های هاای هَئــی هَئـــــــی هَئـــــــــ”

و این سنگ‌های زردِ حالا سرد هرچی که هوا بیش‌تر سمتِ تاریکی می‌ره بیش‌تر شبیهِ جزیره‌های نارنجی‌ای می‌شن٬ بینِ دریای سیاهِ زمین. و هرچی که هوا تاریک‌تر می‌شه مدِ دریا جزیره‌های بیش‌تری رو می‌خوره و عوض‌اش جزیره‌های باقی‌مونده به سمتِ نارنجیِ جیغ‌تری متمایل می‌شن. درست مثلِ من که از زمانی‌که تو شروع کردی فراموش کردنِ لحظات٬ این ترسِ گم شدنِ لحظات شروع کرد پاره پاره کردنِ لحظات‌ام. و الان تنها چیزی که ازم باقی‌مونده یه آدمِ گسسته است که جزیره‌های باقی‌مونده‌اش به حدی که تو تاریک‌تر می‌شی رنگِ زنده‌تری می‌گیره. همین آدمی که از بس تو رو توی فشار دادنِ این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی دیده حالا باورش نمی‌شه که می‌تونه تو رو روبروش ببینه و می‌تونه چندتا دکمه رو روی یه کی‌بردِ لعنتیِ دیگه فشار بده و صدات رو بشنوه. همین آدمی که باورش نمی‌شه کلی وقت داره که برات تعریف کنه که یادش نمی‌یاد براتیگان کجا هم‌چین چیزی نوشته بود که : “جهنمی بدتر از آن نيست/كه مدام/ به ياد بياوری/ مدام/ بوسه ای را/ كه اتفاق نيفتاده است. . .”

بیست و نهم خرداد ماه هزار و سی‌صد و نود

نوردرد : A tribute to William Faulkner

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags on مِی 13, 2011 by م.عاصی

 

آدم‌ها بودند و نور نبود و نور بود و نورِ سبز بود و باز هم نور نبود و ما صداها را با قفسه‌های سینه‌مان می‌شنیدیم.

آدم‌ها بودند و نور کم بود و نورِ نارنجی آمد و صدایِ نور در جیغ گم شد اما گرمایش بود.

آدم‌ها بودند و نور نبود و ما صدا ها را با قفسه‌های سینه‌مان می‌شنیدیم و درد آمد و چشم سیاه شد؛ هرچند نور می‌آمد و می‌رفت.

آدم‌ها بودند و نورِ نارنجی ناگهان آمد و گرمای نور که به صورت‌ام خورد موی او خیس بود و او ترسیده بود.

آدم‌ها بودند و صداها با قفسه‌های سینه شنیده می‌شد و درد رفته بود و نور هم برگشته بود، اما «درد» که همیشه هست، همچنان بود.

آدم‌ها بودند و نور نارنجی که دیگر نبود گرمایش هنوز بود و او معذرت خواست هرچند همه خیس بودند.

آدم‌ها بودند و نور نارنجی که برگشت هم صدا داشت و هم گرما و همه مجذوب‌اش بودند که حالا از جهات مختلف می‌رفت و می‌آمد. من اما مجذوبِ «درد» بودم که همیشه هست.

همه‌ی سادگی‌هایی که درک نمی‌شوند

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags on ژانویه 5, 2011 by م.عاصی

بر اساسِ این صحبت‌هایی که کردم و شنیدم گویا باید از خیر چاپِ این مجموعه‌ای که چندتای اول‌اش رو هم همین‌جا گذاشته بودم (+ , + , + , + ,+ ,+, +) بگذرم. اما باز بر طبق همین گفته‌ها و شنیده‌ها کار ارزشِ اش رو داشت٬ بنابراین٬ فعلن نسخه‌ی پی‌دی‌اف اش رو می‌فرستیم بیرون تا بعد ببینیم چی می‌شه.

آدرس دانلودِ نسخه‌ی نهایی – پی‌دی‌اف – 90KB

همه‌ی سادگی‌هایی که فهم نمی‌شوند – هفت

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags on دسامبر 28, 2010 by م.عاصی

“اون‌روز که اون حرف‌ها رو زدی ازت ناامید شدم٬ تو موقعیتی بودم که به یه رابطه احتیاج داشتم و اون حرف‌ها …” مکث‌اش دقیقن به‌اندازه‌ای بود که تو متن جاش یه سه نقطه بذاری. “راه دیگه‌ای نداشتم٬ رفتم سراغ گزینه‌ی بعدی.“ اون موقع هم از همین که بعضی حرف‌ها رو خیلی راحت می‌گفت خوشم می‌یومد. مشکلی نداشت برا حرف زدن٬ از هر چیزی. پرسیدم “غیب زدن‌ات مالِ چی بود حالا؟” گفت: ” اصولی داریم خلاصه ما هم. نمی‌خواستم پیشنهادِ دیگه‌ای بگیرم.” در جواب‌اش فقط گفتم: ”ولی حرف‌هام واسه این نبود که در این حد هم ناامیدت کنه‌ها!! “ و یه سکوتِ نسبتن طولانی رو شروع کردیم. شاید اندازه ی سی‌تا نقطه. گویا صحبت براش سنگین‌تر از اونی شده بود که بخواد ادامه بده. من هم نمی‌دونم چرا حرفی نزدم. بدم نمی‌یومد اضافه کنم که هر پاک شده‌ای رو می‌شه بازیابی کرد. اما نکردم. عادت ندارم حسی رو نگفته باقی بذارم٬ یعنی اصولن حس انقدر کم پیش می‌یاد برام که نگفته نمی‌ذارم‌اش. اما حتا کدِ “پیامِ شما دریافت شد” رو هم براش مخابره نکردم.

به هر حال …  خداحافظی کرد و رفت٬ دیرش نشده بود.

هدفون رو که دوباره گذاشتم تو گوش‌ام داشت می‌خوند:

I was Born in a wrong time, in a wrong place

دیرش نشده بود …

همه‌ی سادگی‌هایی که… شماره‌ی یک٬ دو٬ سه٬ چهار٬ پنج٬ شش

همه‌ی سادگی‌هایی که فهم نمی‌شوند – شش

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags on دسامبر 19, 2010 by م.عاصی

خودم رو انداختم روی یکی از نیم‌کت‌ها٬ نیروم به‌کل تحلیل رفته‌بود. این‌جور موقع‌ها همیشه نیم‌کت‌های بلوار کشاورز به‌ترین جا نصب شده بودن. هنوز داشت می‌پرسید این چه‌کاری بود کردم؟ از دستم خیلی ناراحت بود. دوباره بهش گفتم: «می‌ترسیدم…» گفت: «یعنی چی خوب؟ چه ربطی داره؟»

دیگه دلیلی نمی‌دیدم جلوی اشک‌هایی رو که دو-سه سال بود نمی‌ریختن بگیرم. گفتم: «می‌ترسیدم “ف”. می‌ترسیدم٬ هنوز هم مثِ سگ می‌ترسم. می‌خواستم مطمئن شم… » گفت: « حالت خوبه امیر؟ چته؟ این حرف‌ها چیه؟ ترس چیه؟ ترس چه دلیلی می‌شه وسط خیابون این‌کارو بکنی؟ اصلن الان چی کار داری می‌کنی؟ امییر … »

چشم‌ام رو که بستم پشتِ پلک‌ام آتیش گرفت. نشست کنارم٬‌ دیگه پاش رو نمی‌کوبید زمین و بی‌تابی نمی‌کرد. اما سوال‌هاش همچنان به‌جا بود. نمی‌دونم سکوتِ بین جواب‌هام چه‌قدر طول می‌کشید اما ان‌قدر بود که اون رو کفری کنه. گفتم:« نمی‌فهمی “ف” … نمی‌فهمی … نمی‌فهمی بوسه‌ای که هیچ لذتی درش نباشه واسه یه مرد چه معنی‌ای داره … می‌ترسم … باید مطمئن می‌شدم»

همه‌ی سادگی‌هایی که فهم نمی‌شوند- دو

Posted in نوشته های من, داستان, داستان کوتاه with tags on اکتبر 24, 2010 by م.عاصی

گفت: « نکن محمد٬ نکن.» بحث‌مون جدی‌تر از اونی بود که بخوام گیر بدم من‌ رو به اسمِ خودم صدا کنه. گفتم:« یادته بعدِ سه چهار ماه که باهم حرف زدیم بهم چی گفتی؟ از کسی که تو فضاهای کاملن سیاه مدیحه‌سرایی ِ لذت رو می‌کنه چه انتظاری داری؟ فکر ِ امروز و فردا رو بکنم؟» مثالِ بهشت و جهنم رو نزدم٬ حرفِ دین که می‌شد اراده می‌کرد می‌تونست بجودم تف کنه بیرون. گفت: « زمان محمد٬ نمی‌دونی زمان با همین لذت‌ها چی‌کار می‌کنه٬ بذار چندسالی طول بکشه.» بعدش هم شروع کرد تعریف کردن. تعریف‌اش که تموم شد پرسیدم: «حالا می‌ارزید؟» احتمالن انتظار داشت من این سوال رو از خودم هم بپرسم. اما این‌طور نبود. تکلیف‌ام با خودم روشن بود٬ فقط می‌خواستم بدونم اگه یه‌روز خسته شدم و خواستم فکرِ آسایشِ فردا-پس فردام رو هم بکنم چه احساسی خواهم داشت.

همه‌ی سادگی‌هایی که فهم نمی‌شوند – یک

Posted in نوشته های من, داستان, داستان کوتاه with tags , on اکتبر 20, 2010 by م.عاصی

تعریف کردنش که تموم شد گفتم: «حالا می‌ارزید؟». سکوت کرد٬ بیش‌از حد ِ معمول. نمی‌تونستم پشت ِ کی‌برد تصورش کنم٬ ندیده بودمش٬ فقط دوتا عکس بود ازش با پارتنرش تو خونه‌ی بتهوون. اومدم بنویسم اگه سختته بی‌خیال شو٬‌ جواب‌ام رو داد. انگار از اون «ام‌دات‌کاظم ایز رایتینگ» ‌ای که زیر ِ مسنجرش نوشته بود ترسیده بود. گفت: «اولین باری که بوسیدمش گریه کردم٬ گریه که نبود البته٬‌ فقط یه قطره‌اش جاری شد». دوباره سکوت کرد. لازم نبود ادامه بده٬‌ جواب‌ام رو گرفته بودم٬ اما ادامه داد: » نفهمید محمد٬ نفهمید».

زرد و سیاه

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags , on سپتامبر 6, 2010 by م.عاصی

پیش  نوشت: متن ارتباط ِ بسیار نزدیکی با این آهنگ داره که طبیعیه گوش کردنش در درک ِ متن تاثیر ِ به سزایی می ذاره.

Apocalyptica- Deathzone

محیط ِ اطرافم کاملن تاریک بود، اما دست هام ساقه های علفی رو حس می کردن که قدشون یه کم بلند تر از کمرم بود، به همین خاطر احساس کردم باید تو جایی شبیه ِ یه مزرعه ی گندم باشم. انگشت های دستم رو باز کرده بودم و وسط ِ علف ها قدم می زدم. ساقه هایی که به دست هام می خوردن و بعد نرم ِ نرم خم می شدن با پشت زمینه ی صدای ِ دور و خفه ی ویلون – که از بمی اش احساس می کردم باید چلو باشه – وقتی با اون تاریکی ِ مطلق همراه شده بود حسی رو بهم می داد که تنها صفت ِ مناسب واسه توصیفش آرامش ِ محضه. دلم می خواست این وضعیت تا ابد ادامه پیدا می کرد ، دلم می خواست همچنان کور باشم و فقط ساقه های نرمی رو حس کنم که به دست هام می خوردن و خم می شدن. اما خیلی زود یه شعاع ِ نور ِ زرد رنگ وضعیت رو عوض کرد. شعاع ِ نور نازک و ضعیف بود ، خیلی ضعیف. نمی تونستم منبع اش رو تشخیص بدم ، از جایی پشت ِ سرم و بالاتر از من، شاید از آسمون، می یومد و یه تیکه از مزرعه رو روشن می کرد. منطقه ی کوچیکی شاید اندازه ی نیم متر. معمولن هم خیلی زود از بین می رفت و بعد از چند ثانیه از منبع ِ متفاوتی یه تیکه ی دیگه رو روشن می کرد. حدسم درست بود، انگار توی یه مزرعه ی گندم بودم، یه مزرعه ی بی نهایت بزرگ، یا یه همچین چیزی. همزمان با ورود ِ این نورها موسیقی هم قوی و قوی تر می شد. نه تنها نمی تونستم تشخیص بدم که این صدا از کجا داره می یاد، اصلن در بندش هم نبودم. اصلن برام مهم نبود که صدا از کجا می یاد ، فقط می خواستم با تمام ِ وجود موقعیتی که درش قرار گرفته بودم رو حس کنم.

از زمانی که این روشنایی های لحظه ای شروع شده بود دیگه اون حس ِ آرامش ِ محض نبود. به اندازه ای که نورها بیشتر می شدن و اون محیط رو بیشتر می شناختم از آرامش ام کم می شد. اما ازطرفی هم به محض ِ اینکه نورها خاموش می شدن و اطرافم توی تاریکی ِ محض فرو می رفت یه جور ترس و دلهره می یومد سراغم. ترس و دلهره ای که قبلن نبود. انگار دیگه تحمل ِ اون محیط ِ اولیه رو از دست داده بودم، اما از طرفی هم آرزوی برگشتن به آرامش ِ اون لحظات ِ کوتاه رو داشتم. حسی شبیه ِ دلتنگی برای زمان ِ بچه گی. حالا دیگه می تونستم تشخیص بدم که صداها مال ِ چند تا ویلون سله و نورها هم کم کم قوی تر می شدن، گاهی هم همزمان چند تا نور از چند تا منبع ِ متفاوت به مزرعه می تابید. صحنه ی خیلی قشنگی شده بود. با شکوه بود، آره باشکوه. این بهترین صفته براش. نور های زردی که از آسمون از جهت های متفاوت روی علف ها می تابید، علف هایی که ساقه های نرمشون انگار داشتن نوازشت می دادن. وقتی می گم نور ِ زرد منظورم زردی ِ شبیه ِ رنگ ِ زرد نورِ خورشید نیست، رنگ ِ نور قوی بود، خودش رو به خوبی نشون می داد. اصلن شاید همین هم باعث شده بود صحنه باشکوه تر بشه. حجم ِ صدای چلوها هم مطمئنن توی این حس ام بی تاثیر نبود.

محو ِ چیزهایی که می دیدم و می شنیدم شده بودم. هیچ تصور ِ درستی از زمان توی اون لحظات نداشتم، اصلن نمی تونم بگم اون لحظات چه قدر طول کشیدن. محو شده بودم، محو ِ صدا و تصویر. یه خلسه ی بی نقص و عالی.

بعد از یه مدت صدا یه کم افت کرد، ریتم ِ چلوها کندتر شده بود، شعاع های نور هم کم کم قوی تر شده بودن. تو این مدت دیگه نورها نواری شده بودن نه شعاع. نوارهایی که دیگه قطع هم نمی شدن، فقط امتدادشون عوض می شد. توی مزرعه پیچ و تاب می خوردن، انگار دارن با صدای چلوها می رقصن. آهنگ که افت کرد روشنایی هم افت کرد، تا زمانی که یه صدای ِ خیلی بم به صورت ِ کاملن ناگهانی شروع کرد به رقصوندن نوارهایی زرد رنگ. اما این بار نورهای زرد رنگ از هر جایی که رد می شدن از خودشون رد پا باقی می ذاشتن. نور ها به هرجایی که می تابیدن یه شعله ی آتیش اونجا شروع می شد. شعله ای که اول کوچیک بود و کم کم بزرگ تر می شد. زیاد طول نکشید تا تمام ِ مزرعه شروع بکنه به سوختن. اینکه می گم زیاد طول نکشید به این خاطره که حالا دیگه می تونستم زمان رو حس کنم. دیگه هیچ اثری از اون آرامش نبود، اما هنوز هم حس ِ خوبی به دنیای اطرافم داشتم. زیبایی اش من رو مسحور می کرد. زیبایی ِ شعله های آتیش ِ نارنجی رنگ طوی پس زمینه ی کاملن سیاهی که نورهای زرد رنگی هم بینشون می رقصیدن. صحنه ی دیوانه کننده ای بود، زیبا، زیبا تر از اونی که بتونی فکرش رو بکنی.صدای آتیش هم به پس زمینه ی موسیقی اضافه شده بود، تا اون لحظه فکرش رو هم نمی کردم صدای سوختن انقدر قشنگ باشه. شعله های آتیش کوچک ترین ترسی درت به وجود نمی آوردن ، انگار اونها رو از خودت می دونستی ، حس می کردی انگار از جنس ِ خودتن و به همین خاطر ترسی از آسیب شون نداشتی، هرچند دیگه از اون آرامش خبری نبود. آرامشی که حق داشتی واسش حس ِ دلتنگی داشته باشی.”

پی نوشت: متن ِ بالا در ادامه ی مجموعه داستان کوتاه های پیوسته ای بود که عمدتن حدود سه سال ِ پیش نوشته شدند، و درک ِ آن تا حدود ِ زیادی منوط است به قسمت های قبل مخصوصن اولین کار ِ آن مجموعه. اما احساس کردم کار به تنهایی هم، با مقداری دستکاری در متن، خوانش پذیری ِ لازم برای ارائه را داراست. قبلن در آدرسی که روی پرشین بلاگ داشتم چندتا از کارهای این مجموعه را گذاشته بودم که فیدبک ِ مناسبی نداشت.

پی نوشت دو : حذف شد.

پی نوشت سه: لینک ِ دانلود ِ بالا در واقع شامل ِ دو قطعه موسیقی است که با سکوتی از هم جدا شده اند. سنتی که شامل ِ حال ِ دو آهنگِ آخر ِ هرکدام از  آلبوم های گروه ِ آپوکالیپتیکا  می شود.

I’m never gonna dance again

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags , , , on مارس 28, 2010 by م.عاصی

تو صورتش نشونه ای از هیچ کدوم از زن های آشنام پیدا نمی کردم، چشم های بزرگ و مژه هایی که غیر عادی بلند به نظر می رسید، چشم های خاکستری ای که نمی دونم چرا توی بعضی حالات سبز تیره به نظرم می یومدن، با صورتی کاملن ماسکه، بدون هیچ گونه احساس. فقط تو چشم هاش یه جور احساس نیاز حس می کردم. نمی تونستم بفهمم چی می خواد؟ مربوط به من بود؟ نه! نمی دونم. نمی تونستم به » نیازش» هیچ پسوندی بدم. اما تو کل ِ صورتش غیر از این نیاز ِ دیوانه کننده هیچ چیز نبود.
یه کمر کوچیک ِ گرم تو دستم بود که دست من رو هم گرم کرده بود. گرمایی گیرا که باعث می شد تمام حس لامسه ات خلاصه بشه توی دست ات . محیط اتاق پر نور بود ولی محو، احساس تاریکی نمی کردی و در عین حال محیط شفاف هم نبود. ترکیبی از نورهای قرمز تیره چیزی نزدیک جگری و زرد دور و برت می دیدی که نمی تونستی تشخیص بدی کدوم شون نقش دیوار ها رو دارن و کدوم کف. با هم می چرخیدیم و می رقصیدیم، چیزی شبیه والس. اما نه والس ِ کلاسیک و با موسیقی معمول ِ کلاسیک. اصلن نمی دونم چه جور باید موسیقی رو واست توصیف کنم. شبیه کارهای Atmospheric Rock یا Alternative بود اما فضاش انقدر گیرا بود که نمی تونستی صدای ساز هاش رو تفکیک کنی فقط احساس اجبار رو ازش درک می کردم به چرخش.
می ترسیدم که با کوچکترین حرکتی – جدا از حرکاتی که خود ِ اون فضا انجام دادنشون رو بهم دستور می داد – این فضای محو ِ رویا مانند که توش بودم رو از دست بدم. می ترسیدم بر گردم به این دنیای ناپایدار اَم. این دنیایی که با وجود اینکه حس هامو توش به خوبی می شناسم و دچار سردرگمی تو شناخت اطرافم نمی شم اما حتا از اون فضای محو ِ ناکجا آباد هم برام ناپایدار تر به نظر می یاد. به همین خاطر با وجود این که دلم می خواست بهش بگم که ایمان دارم دیگه هیچ وقت چنین حس ِ خوبی رو تجربه نمی کنم. که ایمان دارم دیگه هیچ وقت چنین رقصی نخواهم داشت و چه بسا هم اصلن هیچ وقت با کسی نرقصم ساکت موندم. اما در عوض اون بود که صورتش رو نزدیک آورد و تو گوشم زمزمه کرد:
there’s no comfort in the truth
Pain is all you’ll find
و من خیلی دلم می خواست بهش بگم : ایمان دارم که …

* :موقع نوشتن گوشه چشمی داشتم به کاور ِ بسیار زیبای Seether – Careless whisper ، که می توانید آن را از اینجا بشنوید و متن اش را از اینجا بخوانید.