Archive for the شبه فلسفی Category

زندگیِ پست‌مدرنیستی – هفت

Posted in ادبیات, از دیگران, داستان, شبه فلسفی with tags , , , on آوریل 22, 2011 by م.عاصی

تلسکوپ‌اش رو نصب کرده بود رو بام خونه‌اش و در تشخیص صور فلکی مدام به اشتباه می‌افتاد. هیچ‌وقت نتونسته بود صور فلکی جبار و ارابه رو از هم تشخیص بده. اون‌هم به این دلیلِ عجیب که حالی‌اش نمی‌شد صورت فلکیِ ارابه قاعدتن شکل یه ارابه است. اما٬ خوب هرچی بود٬ دست‌کم به جرمِ ماشین‌دزدی نینداخته بودندش زندان.

خیلی زحمت می‌کشید و هرچی رو در می‌آورد ٬ دودستی می‌داد به زن‌اش و زن‌اش هم که با نامه‌رسون ریخته بود رو هم در هر فرصت به‌ش خیانت می‌کرد. این زندگی٬ یه زندگی سگی بود. اما٬ با این‌حال همین که نمی‌تونست صورت فلکی ارابه رو تشخیص بده٬ کمی به زندگی‌اش معنا می‌داد. نه زیاد٬ به اندازه‌ی سرسوزنی شاید. اما خوب٬ این حداقل معنی برای زندگی٬ به‌تر از هیچی بود. این جوری ستاره‌ها رو رصد می‌کرد: « آخه٬ چه‌طور ممکنه این صورت فلکی که شبیه یه ارابه است٬ اسم‌اش هم ارابه باشه؟»ء

ریچارد براتیگان٬ پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد

زندگی پست‌مدرنیستی – شش

Posted in از دیگران, شبه فلسفی with tags , , , on ژانویه 20, 2011 by م.عاصی

[…] پالپ‌فیکشن مانند تمامی نمونه‌هایی که در بالا به آن پرداختیم نمونه‌ای از آن چیزی است که بودریار آن را « رهایی نشانه از هر تکلیفِ منسوخ برای مشخص ساختنِ چیزی » می‌نامد. تلاش برای مشخص ساختن این‌که تمامیِ این فیلم‌ها “واقعن” چه می‌گویند٬ تلاشی خشک و از مدافتاده است.

پست‌مدرنیسم٬ گلن وارد٬ علی مرشدی‌زاد٬ فصل چهارم: از میان رفتن امر واقع

زندگیِ پست‌مدرنیستی – پنج

Posted in از دیگران, تحلیلی, شبه فلسفی with tags , , on دسامبر 11, 2010 by م.عاصی

ء […] به‌عنوانِ مثال ونتوری اقدام یک حاشیه‌نشینِ بریتانیایی را در نصبِ یک چرخ گاریِ دکوری قدیمی در مقابلِ خانه‌اش حقیر نمی‌شمارد. وی به جای تشخیصِ یک خلافِ زیبایی‌شناسانه آن‌را به صورت یک هویّت چهل‌تکه ی خلاق٬ علامتی دال بر فردیت٬ مقاومتی تعمدی در مقابل زاهدمآبی نخبه‌گرایانه ی سلیقه‌سازان جامعه و تمایلی به پیوندی با گذشته می‌بیند. او به‌طور خلاصه آن‌را « نمادین‌سازیِ امرِ عادی » می‌داند.

 

پست‌مدرنیسم٬ گلن وارد٬ نشر قصیده‌سرا : مطالبی در بابِ فرهنگ عالی و دانی٬ معماری

همه‌ی سادگی‌هایی که فهم نمی‌شوند – سه

Posted in نوشته های من, شبه فلسفی with tags on نوامبر 5, 2010 by م.عاصی

1

یه جمله‌ی ساده بود٬ از اون جمله‌هایی که جون می‌دن که از توشون یه شعرِ فرمالیستی درآری. جمله‌ای که انقدر ساده بود که شاید در طولِ هفته سه-چهار بار گفته می‌شد. جمله‌ای که بارها و بارها شنیده بودم‌اش و خیلی بیشتر از اون خودم به بقیه گفته بودم‌اش. اما در اون لحظه … شنیدن‌اش در اون لحظه باعث شد هیچ‌وقت نتونم ازش بگذرم. لحظه‌ای که اصلن هم خاص نبود٬ ولی برای شنیدنِ اون جمله …

2

برخلافِ ظاهرِ ساده‌اش٬ خودش و مخصوصن گفتن‌اش اصلن کاری ساده‌ای نبود. برعکس خیلی هم سخت/پیچیده بود٬ انقدر سخت که تا اون لحظه فقط از دهنِ یه نفر شنیده بودم‌اش. اما خوب٬ اون لحظه اصلن مناسبِ شنیدن‌اش نبود. نمی‌دونم٬ شاید برای گفتن‌اش لحظه‌ی مناسبی بوده اما برای شنیدن‌اش … نه! مطمئن‌ام که نه! شاید اگه چند هفته دیرتر شنیده می‌شد …

3

چرا هرچی این دگمه‌ی پاوز ِ این لامصب رو می‌زنم خفه نمی‌شه؟ اه … خسته‌مون کرد هِی

I was in a wrong Time in a wrong place … in a wrong Time in a wrong place

بیرون بوده گی

Posted in نوشته های من, شبه فلسفی on آگوست 29, 2010 by م.عاصی

یادم نمی یاد بین ِ کارهایی که خوندم جایی کسی ازین واژه استفاده کرده باشه. اما خودم حداقل دردو زمینه ازش استفاده می کنم. یکی اش که الان قصد ندارم ازش حرف بزنم زمانیه که خودتون رو خارج از خودتون احساس می کنین. تقریبن به عنوان ِ معادل ِ فارسی ِ اون چیزی که تو روانپزشکی بهش می گن depersonalization.

دومین مورد، زمانیه که برای احساس ِ «زنده گی» به عاملی بیرونی محتاج می شین. یا زنده گی ِ خودتون رو به خارج از خودتون مربوط می دونین. ( برای زنده گی همون طور که از رسم الخط ِ متفاوت با زندگی استفاده می کنم مفهوم متفاوتی هم در نظر می گیرم). این نیازیه که باید درکش کنین و توضیح اش برای من واقعن سخته. اما جاهای متفاوتی دیدم که ازش صحبت شده. چند باری توی بلاگ ها متن هایی رو خوندم که حس کردم طرف باید توی اون لحظه بیرون بوده گی رو تجربه کرده باشه. بهترین توصیف اش رو دقیقن یادم نیست تو چه کتابی خوندم. داستان ِ یه سرباز ِ «ویران شده» بود که دچار ِ بیرون بوده گی می شد. از عصر ِ اون روز صدای شلیک و انفجار ها قطع شده بود و سرباز با تمام وجودش آرزو می کرد صداهای جنگ برگرده. می گفت به اون ها احتیاج داره تا حس کنه زمان بیرون از خودش همچنان جریان داره، تا حس کنه هنوز هم زنده است، حس کنه زندگی اطرافش هم جریان داره. با باقی ِ سرباز ها حرف می زد، سیگار می کشید، غذا می خورد، اما همه ی این ها حس ِ زنده بودن رو بهش نمی داد. این جور مواقع با وجود اینکه نفس می کشین، حرف می زنین، فکر می کنین، اما یه احساس ِ خیلی قوی بهتون می گه زمان متوقف شده، زنده گی ( زنده بودن ِ) تون ازتون گرفته شده، حتا گاهی اوقات زنده گی در اطرافتون هم متوقف شده، دیگه زنده گی ای اطرافتون جریان نداره. حسی که غالبن با یه جور ترس و دلهره همراهه. این دلهره تقریبن هر وقتی که با یه خلا تو زندگیتون طرفین هست.( خلا ناشی از حذف ِ خدا، از دست دادن خانواده و …) بعضی ها انقد قوی هستن که بتونن چند وقتی تحمل اش کنن، تا وقتی که اون خلا براشون عادی شه، اون وقت اون دلهره هم از بین می ره. بعضی ها هم بلافاصله اون خلا رو پر می کنن. به هر صورت بیرون بوده گی هم همچین ترسی رو با خودش همراه داره.

وقتی دچار بیرون بوده گی شین با هیچ کدوم از اعمالی که به خودتون مربوطه ( نفس کشیدن، حرف زدن، حس ِ درد و…) نمی تونین از خودتون دورش کنین. نیاز به یه عامل ِ بیرونی پیدا می کنین. به یه عامل ِ بیرونی « محتاج » می شین تا این حس ِ بیرون بودن از « زمان-زنده گی» رو از بین ببرین. برای خود ِ من اغلب اوقات صدای ِ اتوبانه که کمک ام می کنه. شانس ام طوری بوده که همیشه زمانی این حس اومده سراغم که نصفه شب بوده و سکوت همه جا برقرار. اتاقم هم طوریه که اگه پنجره رو باز کنم و محیط هم سکوت محض داشته باشه می شه صدای ِ محو ِ اتوبان رو شنید، با صدای ماشین هایی که نزدیک می شن تا صداشون به یه ماکزیمم برسه و بعد هم دور می شن. صدایی که کمکم می کنه به زنده گی برگردم.

اطلاعات ام کمتر از اونه که بخوام از دلایل این اتفاق صحبت کنم، یا ازینکه چه مواقعی این حس می یاد سراغ ِ آدم ها. اما اگه بخوایم بین این دو نوع ِ بیرون بوده گی شباهت هایی در نظر بگیریم می شه از اثرات ِ تروما های بزرگ در نظرشون گرفت. حدسی که با تجربه های شخصی ِ من و اتفاقات ِ مشابهی که توی کتاب ها خوندم هم می خونه.

* : پی نوشت: این متن یه جورایی یه مقدمه یا توضیح بود برای این روزنوشت، که ترجیح دادم جداگانه نوشته شه.

من نیستم بلکه بودم

Posted in ادبیات, از دیگران, تحلیلی, داستان, شبه فلسفی with tags , , , , on آگوست 26, 2010 by م.عاصی

فاکنر همیشه گذشته را روایت می کند، حتا زمان ِ حال را هم از دید ِ گذشته روایت می کند. می توان بینش او را با بینش کسی مقایسه کرد که دراتوموبیل سرگشاده ای نشسته باشد و به پشت ِ سر خود نگاه کند. ]…[ در نظر ِ فاکنر زمان گذشته هرگز از میان نمی رود- بدبختانه- همیشه حاضر است، مشغله ی دائمی ذهن است. از قلمرو زمان نمی توان گریخت مگر ازطریق خلسه های عارفانه. عارف کسی است که همواره می خواهد چیزی را فراموش کند: «من» خودش را، به طور کلی زبان را، یا تجسمهای مجازی ِ ذهن را. از نظر فاکنر، باید زمان را فراموش کرد:« دوباره خودم را در زمان می دیدم و صدای ساعت را می شنیدم. این ساعت ِ پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من می داد گفت: کونتین من گور همه ی امیدها و همه ی آرزو ها را به تو می دهم. به طرز دردناکی محتمل است که تو آن را برای تحصیل پوچی ِ همه ی تجارب بشری به کار ببری، و حوایج تو از این طریق برآورده نخواهد شد، همان طور که حوایج پدرت و پدر پدرت نشد. من این را به تو می دهم نه برای این که زمان را به یاد بیاوذی، بلکه برای آنکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری، برای این که از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان، خود را از نفس بیندازی. سپس گفت: زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد. حتا جنگ در نمی گیرد. صحنه ی جنگ فقط دیوانگی و نومیدی ِ انسان را به او نشان می دهد، و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوفها و احمق ها.»

ء* : یادداشت سارتر بر «خشم و هیاهو» ی فاکنر، قسمت های داخل گیومه از متن ِ کتاب ِ خشم و هیاهوست

ء* : عنوانبندی ِ متن از زبان ِ کونتین است در متن ِ کتاب

ma non ti l’ho mai detto che credevo Dio ancora

Posted in نوشته های من, شبه فلسفی, شطحیات on فوریه 26, 2010 by م.عاصی

مهم اين نيست كه حقيقت چيست … حقيقت آنست كه من معتقدم حقيقت دارد … و آن هم در نهايت چاره اي غير از حدوث ندارد … دير يا زود

من اينگونه مي آموزانمت اي شاگرد برتر از استاد ، همانگونه كه روزي با تجاوز، تجاوز كردن را به تو آموختم

اين را نيز از من بياموز و به برتر از من بر شو! آري، به راستي چه خدايي برتر از خدايي است كه از تو مي آموزد و به برتر از تو بر مي شود و بر تو مي تازد … مرا خدايي اين چنين بايد.

سفيد ، سياه

Posted in نوشته های من, شبه فلسفی, شطحیات with tags on فوریه 18, 2010 by م.عاصی

و من مدت هاست سفيد و سياه را كشته ام

شطحیات

Posted in نوشته های من, شبه فلسفی, شطحیات with tags , on ژانویه 17, 2010 by م.عاصی

من – بیداری؟

اون – چرا باید خواب باشم!

من – ساعت 12 گذشته گفتم شاید خواب باشی . قبلنا زود می خوابیدی. چه طوری؟

اون – بد نیستم . هستم دیگه!

من – توام که همش هستی. اصلن از کجا می دونی هستی؟ شاید نیستی . شاید فکر می کنی هستی

اون – یعنی زنده ام! فلسفیش نکن

من – چرا؟ مگه می شه؟

اون – چی چرا؟ زنده ام دیگه! یعنی چی؟! اصلن چی کار داری؟ حرفتو بزن.

من – حرفمو که نمی شه بزنم. نمی ذاری …. دیشب خواب دیدم پروانه ام. صبح که بیدار شدم شک کردم پروانه ای ام که خواب می بینه آدمه یا آدمی که خواب دیده پروانه است. چه طور می شه فهمید؟

اون – نمی دونم.

من – یه چیز دیگه؟ تو کی هستی؟ * کیه؟ هرکسی بدنی شکله تو داشته باشه * است؟ یا هر کسی اسمش * باشه * است ؟ یا اینها مهم نیست کسی که رفتارش عینهو رفتار تو باشه * است؟

اون – هرکسی که شبیهه اون * ایده آل تو که تو ذهنت هست باشه می تونه * باشه. این بحث های فلسفی هم تمومشون کن.

من – من از تو می پرسم از هویتت. اون * بحثش جداست کی درموردش بهت گفت؟ یادم نمی یاد گفته باشم بهت؟ اما حرفم در مورد تو بود.
من – یه کتاب می خوندم می گفت هر کسی یه اندازه ای عمر داره که حتمن تمومش می کنه. مثلن اگه کسی باید هفتاد سال زندگی کنه اما بخواد سر سی سالگی بمیره چهل سال باقی مونده رو لحظات آخر با دور تند زندگی می کنه. فکر می کنم راست می گفت.

اون – چیزی داری ازم می پرسی که خودمم جوابشو نمی دونم. توام نصفه شبی چیزایی می پرسیا!!

من – نمی دونی کی بهت گفته؟ یا نمی دونی کی هستی؟

اون – چیو کی گفته؟ چی داری می گی؟ نمی فهمم.

من – هرکسی که شبیهه اون * ایده آل تو که تو ذهنت هست باشه می تونه * باشه. اینو کی گفته؟
من – اتفاقن نصفه شب وقتشه … نصفه شب کسی ساعت رو نمی پاد می تونه آروم شه یا سریع زمانی که می خوای لحظاتت اندازه ی یه سال طول بکشه یا روزهات به اندازه ی یه ثانیه کوتاه شن باید منتظر نصف شب شی.

اون – یعنی چی کی گفته. خودم گفتم دیگه! حوصله ی فکر کردن به بقیه ی سوالای چرتت هم ندارم.

من – راهی هست که بشه مطمئن شد ما الان بیست سالمونه؟ شاید از سه سال پیش تا حالا همه ی ساعت ها ی دنیا دست به یکی کردن ثانیه ها رو دو برابر طول بدن … شایدم بر عکس … شاید فقط ساعت هایی که عقب می یفتن راست می گن … من چند سالمه؟
من – دوست دارم… فرقی نمی کنه کی هستی … *ای که بهش پیشنهاد داده بودم یا اونی که دستمو گذاشتم رو سینه اش و بوسیدمش یا اون *ای که چنگم می گرفت یا اونی که این همه اذیتم می کنه. اون * مهربون یا این * سنگدل … دوست دارم … دوست داشتم این آخرین چیزی باشه که می گم و می شنوم …آخرین چیزی که می گم هست… اما کــِی گفتمش؟ امشب تو بیست سالگی؟ الان تو پنجاه سالگی؟ اصلن شاید پارسال شب یلدا تو اون اس ام اس رو نفرستادی و خود کشی ام موفقیت آمیز بود؟ … مهم نیست … دوست دارم.

نیچه، من و خدای آموزگاری

Posted in نوشته های من, تحلیلی, روز نوشت, شبه فلسفی with tags , , on اکتبر 26, 2009 by م.عاصی

» هیچ شاگردی تا ابد در بـَـر ِ معلم اش نخواهد ماند. »

یکی از تناقض هایی که توی نوشته های نیچه بهش بر می خورین رویکردش نسبت به آموختن ( به دیگران) و آموزگاری یه. چیزی که البته اولین بار توسط یکی که تازه شروع کرده بود خوندن از من پرسیده شد. از یه طرف چندین بار از آموزگاری بد می گه و از اون طرف خودش این کار رو انجام می ده و واسه خودش شاگرد جمع می کنه. من این تناقض رو این جوری واسه خودم حل کردم که اون با «آموزگار بودن» مخالف نیست، با خلق و خوی آموزگاری داشتن مخالفه. عقیده ای که البته خود من تا امروز باهاش مخالف بودم، اما امروز اتفاقی افتاد که دارم حس می کنم این «عادت» عادت خوبی نیست. البته هنوز یه کم زوده که بخوام اتفاقات پیش اومده رو تجزیه تحلیل کنم اما….
آموختن به دیگران کار خطر ناکیه چون می تونه نا خودآگاه به عادت تبدیل بشه، و این عادت هایی که نا خود آگاه اند خیلی خطرناکن. کم کم عادت می کنین که توی تک تک کارهاتون توی تک تک انتخاب هاتون به این نکته توجه کنین، عرضه کردن خودتون به دیگران عادی می شه، تلاش برای رشد دادنشون تو راهی که خودتون دوست دارین. حتی امکان داره بدون این که خودتون بفهمین توی انتخاب های شخصی زندگی تون هم اعمالش کنین. مثلن چیزی که من توی خیلی آدم های هم طبقه ی خودم می بینم ( و مخصوصن در پسر ها) اینه که می گن معشوق ما باید از لحاظ سطح سواد و فرهنگ و عمق و از این جور ارزش ها در سطح ما باشه تا این جاش درش حرفی نیست. اما اون جایی که اشتباه می شه اینه که یه قسمت بزرگی از این آدم ها می رن سراغ کسایی که تو همون راهی که خودشون هستن پا گذاشتن اما چند قدمی عقب ترن. مثلن همین امروز یکی از دوست هام یه جمله ای گفت که دقیقن همین جمله رو چند وقت پیش خودم هم گفته بودم » یه کم بچه است اما عیب نداره خودم دستش رو می گیرم می یارم بالا» خوب این طور فکر کردن از دو دید کاملن متفاوت عیب داره.
1. این که ما هر کدوم مون خودمون راهمون رو پیدا کردیم و این که یک نفر چند قدم اول راهش رو درست از روی جا پاهای تو برداشته یا حتی نزدیکشون دلیل نمی شه که تا آخرش رو بخواد تو راه تو ادامه بده، یه مثالی که یه کم مشخص تر به نظر بیاد راهیه که ملت ها به سمت دموکراسی طی می کنن. این راهیه که قدم به قدمش رو باید خود جامعه برداره و با توجه به Statistic خودش. بدون هیچ گونه قابلیت تعمیم دادنی. روشن فکر های سکولار زمان مشروطیت و امثال تقی زاده ایرادشون این بود که می خواستن رنسانس رو عینن توی ایران پیاده کنن و همین باعث شد نه تنها شکست بخورن بلکه روشن فکر های امروز ایران حتی قشر سکولار به خوبی ازشون یاد نکنن. در پایان شاید نتیجه ی اتفاقات جاریه ی مملکت خیلی نزدیک باشه به اون چیزی که مد نظر اون ها بود اما مسیری کاملن متفاوت طی شده. یا مثلن جنگ افغانستان. آمریکا می گه دموکراسی رو برد اون جا اما تو این انخابات اخیرشون چه اتفاقی افتاد؟ دموکراسی با فقر مردم جمع پذیر نیست، همون طور که با فرهنگ پایین و بی سوادی عمومی مردم جمع پذیر نیست. ( کلن آمریکا نسبت به دموکراسی و حقوق بشر یه دید پدرانه و آموزگارانه داره و خیلی دوست داره به بقیه عرضه شون کنه که البته دید اشتباهی هم هست) یادم می یاد اون جای «چنین گفت زرتشت» رو که زرتشت می گفت باید شاگرد هام رو » تک تک » در جزیره هایی به بند بکشم تا خودشون آفرینندگی رو تمرین کنن ( نقل به مضمون و از حافظه ) . ماجرا دقیقن در همینه. تک تک تا خودشون آفرینندگی رو تمرین کنن و ارزش بیافرینن، ارزش هایی حتی متفاوت با ارزش های زرتشت.
2. این دقیقن همون چیزیه که امروز تو چشم من Bold شد. مسئله ی ناسازگاری نفع آموزگار و آموزنده در خیلی از مواقع. و دو راهی ای که افرادی که «خلق و خوی آموزگاری» دارن این جور مواقع درش گیر می کنن. من امروز تو همچین دو راهی ای گیر کردم و یک راهی رو انتخاب کردم که الان این » خلق و خو» داره به صورت یه نفس لوامه مثب عذاب وجدان اذیتم می کنه. خیلی از مواقع آدم نمی تونه منافع خودش رو بفروشه مثل امروز من، اما وقتی چند ساعتی می گذره به خودت می گی » تو که تا امروز همیشه باعث پیشرفتش بودی چرا امروز ازش پس نگرفتی شون؟ تو موظف بودی که اون طور که در مواقع مشابه باهاش برخورد خواهد شد برخورد کنی چرا از همون نوع برخورد های غیر عادی خودت رو کردی؟» و تنها جوابی که داری به خودت بدی اینه که » نمی تونستم». بعد برای این که خودت رو تبرءه کنی برمی گردی عقب تر و تک تک رفتار های قبلیت رو آنالیز می کنی و صرفن حسرت می خوری از نفع هایی که نبردی و چیزهایی که خودت رو ازشون محروم کردی. بعد دوباره می خوای خودت رو تبرئه کنی می گی عوضش کلی اون رو «بزرگ» کردم. کلی پیش رفتش دادم. و شک می کنی حالا که این همه چیز بهش یاد دادم بر اساس پیش فرض درستی بود؟ » مثل هندسه می مونه هندسه های اقلیدسی وغیر اقلیدسی هر دو درستن فقط بر اساس فرض های متفاوت پایه ریزی شدن » و بعدش یادت می یاد که تخته سیاه تمرین های اون خودت بودی که » غیر اقلیدسی » هستی ولی جهان عادی شدیدن » اقلیدسیه » و مطمئن نیستی که شاگردت از پس تعمیم بر می یاد یا نه؟ یهو به خودت می یای می بینی هر دو کار رو نصفه نیمه رها کردی نتونستی معلم خوبی باشی اما زندگیت رو هم مثل یه چریک فدا کردی. چریکی که تک و تنها تو جنگل ها زندگی کرد و حالا احساس می کنه به تیر ِ هم مسلک هاش کشته شده.
ایرادی نداره من امروز کار اشتباهی نکردم چون بازی امروز برای من «باخت – باخت» بود. و این در بطن نوع رفتاری بود که من انتخاب کرده بودم برای بازی با اون فرد. این صفت ِ باخت – باخت در بطن » خلق و خوی آموزگاریه».

پی نوشت : شخصن از این به بعد سعی می کنم این رفتارم عوض شه. اما فعلن علی الحساب یه پند دارم براتون، » قاعده ی اَنعام» اما به خاطر ماهیت ضد انسانیش و برای حفظ کلاس حقوق بشریم عمومی نمی گمش اگه کسی خواست خصوصی بهش می گم.

دوشنبه، یک روز قبل از روز پنجم برج ِ آبان