پس از بزرگ ترین خیانت های کی برد به انسان گرفتن ِ فرصت ِ جنون ازو بود . انسان بدون ِ جنون … احمق ِ بزرگ
Archive for the مینیمال Category
گفتار در باب ِ عشق بازی ِ دیوید لینچ و فیلم هایش
Posted in مینیمال on سپتامبر 4, 2010 by م.عاصییه عادتی دارم، عادت ِ بدی هم هس، اینه که هیچ جوره راه نداره متنی رو که نوشتم دوباره بردارم ویرایش کنم … خیلی کم پیش می یاد. حالا چه امتحان باشه چه متنای بلاگ چه متنایی که این ور اون ور می فرستم … ویرایش تو کار ِ ما نیس … حتا الک هم که می گفت فلان جای نوشته ات رو حذف کن دوباره بهم بده یا روی فلان جا بیشتر کار کن برام بفرست اینکار رو نمی کردم. یه ذره باهاش ور می رفتم دوباره همونو می دادم بهش … می گفت پسر بهت گفتم رو اینجاش بیشتر کار کن. ورداشتی یه جمله اضافه کردی همش دوتا هم ویرگول به قبلش اضافه کردی که چی؟ می گفتم همینه! اونم چاپ نمی کرد ، آخرش هم که دعوامون شد از خیر ِ من یه نفر گذشتن … بچه هم که بودم واسه خودم قانون گذاشته بودم ، آخر ِ امتحان ها فقط حق داشتم دودوتا چهارتا ها رو چک کنم ، حق نداشتم به راه ِ حل دس بزنم … چون اگه این قانون نبود حتمن راه ِ حل هام رو عوض می کردم، رد خور نداشت. امکان نداشت راه ِ حل ِ ده دیقه پیش ام به نظرم درست یا قشنگ بیاد … برا دایره المعارف هم که مینیمال فرستادم ، منشیه زنگ زد گفت این طولانیه کوتاه ترش کن، گفتم نمی تونم خراب می شه. گفت خو بشه این طولانیه باید کوتاهترش کنی. گفتم اینو نمی تونم کاری کنم، وایسین یکی دیگه میل می کنم براتون. گفت تا پنجشنبه بیشتر وقت نداریا، می خواییم بدیم برا حروف چینی. گفتم باشه، اون هفته امتحان موازنه جرم و انرژی داشتیم . با اون اصغر ِ بی شعور. اما نشستم پای این کار … مهم بود واسم ، فک می کردم آدم شدم آخه! … خلاصه … حاشیه نرم باز … ویرایش چیزی نیس که بتونم از پسش بر بیام ، نه به خاطر اینکه سطح سوادم بالاتر نرفته، نه به خاطر ِ اینکه مغرورم، یا وقتشو ندارم ها … به خاطر ِ اینکه هرچیزی می نویسم در فاصله ی یه هفته ازش متنفر می شم … می گم این چیه! مسخره است! ریدم! بوده مطلبی که تو نتز گوشی ام نوشتمش اومدم خونه تایپ اش کنم خوشم نیومده، تایپ که نکردم هیچ زدم نت رو هم پاک کردم … حالا اون لحظه اول ارگاسم شده بودم ها … اما بعدش حالم بهم خورده.
یه زمانی یه رفیقی داشتیم ازین مجازی ها!! آرش ، کمک ام می کرد ، کتاب متاب معرفی می کرد … اتفاقن برعکس بیشتر رفیقام، اون باهام مث ِ پدربزرگ ها صحبت می کرد، از قماش ِ خودمون بود هرچی باشه ! اون بیست و هفت سالش بود من هیجده اگه اشتباه نکنم … خلاصه ، به هر صورت، می گفت خوب می نویسی ولی باید با متن هات عشق بازی کنی … می گفت کتاب ِ خودمو یک سال داشتم باهاش ور می رفتم ، تازه بعدش هم کلی با ویراستار سر و کله زدم … می گفت عشق بازی کن با داستان هات ، با آدم هاش … بعدش یه روز پریود شد اثرات ِ خودشو از تمام ِ دنیای مجازی پاک کرد … تو بلاگش هم یه پست گذاشت گفت فک کنم نارسیسیست شدم از بس استاتوس می ذارم تو فیس بوک که این طوریم، اون طوریم … دلیل نداره هی به بقیه بگم این طورم اون طور که، یحتمل نارسیسیست شدم … پریود شده بود فک کنم، اما من نمی فهمیدم که! الان خودمم پریود می شم می فهمم … خولاصه، می گفت باس عشق بازی کرد با داستان ها، باس هرکدومشون ده تا ورژن داشته باشن … اما من نمی تونم ، نمی تونم آقا، نمی شه نخواه … اه … حالم بهم می خوره ازشون عشق بازی کیلو چنده؟ … چندشم شد اصلن برین گم شین … اه
حالا چی شد اینو گفتم؟ الان نشسته بودیم آرشیو خوانی … یه مدته حرف هس واسه زدن اما گفتنمون نمی یاد، یعنی با کی برد نمی یاد، باس حرف بزنیم … اینجور وقت ها می رم آرشیو خوانی ، شاید بشه یه دستی تو اونها برد … خلاصه ، نشسته بودیم سر ِ کارای قدیم … یه چیزی خوندم دیدم هنوزم واسه ام ارگاسم می یاره … خیلی حال کردم … اون موقع جوون بودیما ، جاهل بودیم ، انقد بی سوات بودیم نمی دونستیم از پس ِ چی بر می یایم از پس ِ چی برنمی یایم … اما هنوزم واسمون ارگاسم می یاره … عند ِ سایکوئه ، یعنی دویدم رفتم ته ِ سایکو وایسادم دارم دس تکون می دم واسه لینچ … اصلن اون سی صفحه کافیه که ازین به بعد همه بهم بگین لینچ … بگین شاینینگ … نه همون لینچ بهتره … اصلن من ازین به بعد لینچ ام … معرفی می کنم … آقایون خانوما : دیوید لینچ، دیوید لینچ : آقایون خانوما
زندگی پست مدرنیستی IV
Posted in مینیمال, شطحیات on آگوست 17, 2010 by م.عاصیبه دنبال ِ پیدا کردن ِ معنایی برای دنیا بودید، چون آنرا نیافتید اینگونه شدید. اما بی معنایی جهان برای ما گونه ای پیش فرض بود، به دنبال ِ معنابخشی اش نبودیم و این سرخوشی ِ منگانه پاداش ِ ماست.
پی نوشت : افسانه ی سیزیف رو خوندم، مانیفست پوچی ، یعنی کامل که نخوندم وسط هاش حوصله ام رو سر برد، شاید اگه چندسال پیش می خوندمش کلی حال می کردم، اما الان حرف هاش خیلی سطحی و عادی شده بود برام، حرف ِ جدیدی نداشت، شاید هفتاد درصد اش رو مدت هاست که تجربه کردم و رسیده ام بهش … الان با اعتماد به نفس ِ خیلی بیشتری این حرفای بالا رو می زنم
مکالمه
Posted in مینیمال on آگوست 11, 2010 by م.عاصیء- گری مور گوش کردی؟ خداست!
ء- نه! اصلن نمی شنانسمش-
همینه دیگه! خدا نشناسی –
البته که این هم دسیسه است
Posted in مینیمال with tags مینیمال on آگوست 7, 2010 by م.عاصیدیروز با یه جمعی بودیم داشتن پانتومیم بازی می کردن، موضوع اسم ِ یه شخصیت بود بعد گروه مخالف می خواستن پارازیت بیان … هی می گفتن : «جان لاک» … «دیوید هیوم»
نمی دونم این اسم ها رو فارسی سرچ کنیم چند درصد ارجاع های گوگل مربوط می یاد؟!!! یعنی یه همچین مردمی داریم ما ها
کون ِ لق ِ فرانکفورتی جماعت
Posted in مینیمال, شطحیات with tags ابتذال, حلقه فرانکفورت on ژوئیه 29, 2010 by م.عاصیابتذال رابطه ی مستقیمی با لذت دارد. و از آنجا که در دنیای ما هر کاری- از خندیدن به طنزهای رادیو جوان گرفته تا «مبتذل مبتذل» گفتن ِ فرانکفورتی – مبتذل شده، در هر کار ِ انجام شدنی ای درجه ای از لذت وجود دارد.
از این کی برد IV
Posted in مینیمال on ژوئیه 29, 2010 by م.عاصیخودتون رو به جایی نرسونین که موقع چشمک بازی کردن بگین : » نقطه ویرگول دی » ء
تنهایی
Posted in مینیمال on ژوئیه 28, 2010 by م.عاصیتنهایی یعنی اینکه بدونی دو ساعت و بیست و پنج دیقه طول می کشه تا ماه عرض ِ پنجره ی اتاقت رو طی کنه