سیزیف خسته بود!!

اين يكي رو ديگه مطمئن ام هیچ كس نمی فهمه، ولي خوب آخه هدف من هم همينه. نمي خوام كه كسي چيزي بفهمه. اگه سیزیف حرف هاش رو تو کرباس پیچیده بود که طرف مقابل شکش ببره من چون نمی خوام کسی شک کنه تو کنف پیچیدمشون!!! نمي خوام كه…
اين يه جور متنه كه من بهش مي گم هذيان گون، براي عموم بهتره كه فكر كنن همه ي اين حرف ها هذیان بوده، یه مشت شر و ور! یه مشت چرت و پرت بی مصرف غیر قابل توجه…برای کسایی هم که اصرار دارن فکر کنن من منظوری داشتم متن رو به عنوان یه مشت لاطائلات فلسفی ببینن. یه مشت حرف بی سر و ته که نشخوار شدن، که قبل از تبدیل شدن به یه تصمیم کنار هم ریخته شدن! ولی… ولي هر هذياني براي يه نفر معنا داره…. این متن هم برا يه نفر معنی دار خواهد بود.
اگه فکر می کنین اون یه نفر شمایین. متن رو بار ها و بار ها بخونین. ببینین چی ازش دستگیرتون می شه. من نمی تونم … نمی تونم واضح تر از این سخن بگم. متن رو بخونین، من مطمئنم که «تو» متوجه آن چه که باید می شوی…
برای اون کسایی که نمی دونن! اگه فکر می کنین این تو درک متن کمکتون می کنه: سیزیف از پادشاهان اساطیری روم باستان بود. که خدایان اون رو به خاطر عصیانش محکوم کردن به این که تخته سنگی رو ببره بالای یک تپه نه چندان بلند. ولی هر بار که سنگ به بالای تپه می رسد می لغزد و می رود پایین تپه!!! و این روند الی الابد ادامه خواهد داشت. سیزیف عمدتن نمادی است از کار بیهوده، و بعضن عصیان گری اما هیچ کدام از این دو منظور من این جا نبوده!!!! این رو گفتم ولی فایده ای نداره براتون…
*****

سيزيف خسته بود. بار سنگيني بر دوشش احساس مي كرد. به بالاي تپه رسيده بود ولي دلش نمي خواست سنگش رو زمين بگذاره. سنگینی سنگ رو دوشش خسته اش كرده بود ولي همچنان اون رو نگه داشته بود و نذاشته بودتش زمين. داشت زير بارش مي شکست، خرد می شد ولی همچنان پابرجا مونده بود!
خداي خورشيد از اون نزديكي رد شد. متوجه سيزيف نشد، ولي سيزيف نعره بر آورد : هااااي خدايگان خورشید، مي بيني مرا؟!!!
خسته بود، مدتها بود با كسي سخن نگفته بود و از همه مهم تر: باري بر دوشش سنگيني مي كرد! باري كه هيچ كس حاضر نبود در حملش كمكش كند.
خداي خورشيد به سمت سيزيف آمد، سخن گفتند، ولي سخنان سيزيف در لفافه بود. لفافه اي از كرباس زمخت!!! «بار سنگين» هنوز بر دوشش سنگيني مي كرد پس نرم شد، لفافه را گشود. كرباس را به حرير تبديل كرد، الهه گفت: حدس مي زنم در پس لفافه ي سخنانت چه باشد. سیزیف هم دقیقن انتظار همین حدس را داشت. اما…. اما بار هنوز بر دوشش سنگيني مي كرد. پس طاقت نياورد. لفافه را گشود.» من نا توانم در فراموشي يك خاطره» احساس سبكي كرد، بار بر زمين گذاشته شده بود، ديگر چيزي شانه هاي او را زير بار سنگيني اش خرد نمي كرد و اما… اما سنگ شروع به لغزش كرد. الهه گفت: همين حدس را مي زدم.
سيزيف نعره زد: پشيمانم!!!! نبايد بار را الان بر زمين مي گذاشتم. نبايد مي گذاشتم سنگ بلغزد نباید از سنگینی سنگ بر آن کس که آن را بر من تحمیل کرده شکایت می بردم. نبايد … نبايد … نبايد…
دل خداي خورشيد سوخت: سنگ را در ميانه تپه متوقف كرد، گفت: هيچ كدام از خدايگان از لغزش سنگ آگاه نخواهند شد، سنگت را بلند كن و دوباره به بالاي تپه ات ببر..
همه چيز اين جا مدفون خواهد شد؟
همه چيز!
اما سيزيف ته دلش موافق نبود! شروع كرد به هل دادن سنگ. نه! نه! تو بايد همچنان بلغزي!!! نبايد مي لغزيدي ولي حال كه لغزيدي تا پايين تپه برو! هيچ چيز نبايد نيمه كاره بماند!!
*****
تير انداز مدت ها بود كه تفنگ دوربين دار sniper اش را برداشته بود و به بالاي بامي رفته بود. ابتدا قصد خاصي نداشت. فقط با دوربين تفنگش نظاره گر مردم بود ولي تواتر رد شدن هاي نگاهش از فرد خاصي مرتبا بيشتر مي شد. خود نفهميده بود ولي مدت ها بود كه فقط به هدفش زل زده بود. هيچ كس ديگري را نمي ديد. فقط «هدف» را زير نظر گرفته بود. اما شليك نمي كرد!!
تير انداز حال خوبي نداشت. بيش از 24 ساعت بود كه غير از چاي و قهوه ي تلخ هيچ چيز نخورده و ننوشيده بود. دو شب بود كه نخوابيده بود و مهم تر از همه مدت ها بود كه با هيچ كس سخن نگفته بود. روح جدش سيزيف در او حلول كرد. بر دوشش سنگيني سنگ را احساس كرد، فوران كرد، خواست فرياد زند: هاي خدايگان خورشید!!…… هاااي هدف من!!! نوا این گونه از دهانش خارج شد. هيچ كس صداي او را نشنيد به جز «هدف». به آرامي فرياد او را پاسخ گفت.
چه چيز براي تو مقدس ترين چيز است؟
» نا تواني در فراموشي يك خاطره» !!!
براستي كه اين مقدس ترين است!!!
من تير انداز ام، و مدت هاست هدفي را زير نظر گرفته ام.
تير اندازان را نمي شناسم اما هدف ها را خوب مي شناسم.
«به شناخت تو از ديگر هدف ها احتياجي ندارم» تير انداز مي خواست اين گونه بگويد اما صدا در گلويش گير كرد.
ناگهان «هدف» که تا این لحظه به جهت مخالف نگاه می کرد برگشت و به پشت بام چشم دوخت!
نه! نه! خواهش می کنم! خواهش می کنم برگرد! یارای نگاه در چشمانت را ندارم.
ولی…. ولی تو با همه کس به خوبی سخن می گویی.
نه! نه با همه کس! سخنانم با یک نفر همیشه کوتاه است، در یک مورد از زیر سخن گفتن در می روم و خلاصه: در مورد یک نفر سخن می گویم بدون این که به او چشم بدوزم و نگاه هایم به تک نگاه های گوشه چشمی شرم آمیز محدود است. تو نمی فهمی…. نه! نه! آن کس که کسی را نشانه نرفته باشد متوجه نخواهد شد…
همیشه قبل از ناتوانی در فراموشی آن خاطره، نا توانی در ارتباط بر قرار کردن با منشا آن خاطره رخ می دهد. افسوس…. افسوس که تو تجربه نداری، افسوس که هیچ نمی دانی
آرزو مي کنم هدفت را رها كني!
اما من براي تو آرزوي خلاف اين را دارم. سلاحي به دست بگير. اين بهترين احساس تو خواهد بود.
دوست داشتم اما هنوز فرصتش پيش نيامده! دوست دارم متفاوت شوم اما…. تو! خود تو! آیا به راستي تير اندازي؟ مطمئنی به آن کاری که انجام داده ای می گویند «نشانه رفتن» هر شلیک کردنی نشانه رفتن نیست.
و تیر انداز سوخت!!!!! خاکستر شد…. نمی دانست چگونه جواب او را بدهد. آیا باید خود را بدو بازشناسانم؟ آیا لزوم دارد که بداند چه بر من گذشته ؟ نه! نه! گمان نمی کنم کسی که آن قدر پاک نبوده که کسی را نشانه رود توانایی فهم آن چه بر من گذشته را داشته باشد. پس این گونه جواب داد:
نمي دانم، هيچ چيز را نمي دانم. فقط مي دانم از تبار خدايگانم!!! و پاكم!!! و همين كافي است.
«من نا توانم» چون من ….
اين بار هم گفت گو نيمه كاره ماند!
» در بطن روح و جان تمامي انسان ها دو غريزه هست: غريزه ي شهوت و غريزه ي مرگ»
رفتار هاي مرا ببين! اطرافت را بنگر! اطرافمان پر است از حيوانات، ببين: افسارشان را به دست غرايزشان سپرده اند. ببين: مسلسل وار از شليك هاي مداوم لذت مي برند. اما…. اما مرا بنگر…. نمی دانم شلیک چیست… نمی توانم چیزی را تصور کنم…. برای اولین بار جلوی قوه ی تخیل خود زانو زدم. این اولین بار است که نتوانسته ام چیزی را متصور شوم… و این… ایراد من دقیقن همین بود… من نا توانم… بار دیگر فریاد بر می آرم…. من نا توانم: در فراموشی یک خاطره، در نگاه به تو، و در شلیک کردن!!!
اما صداي او به آن كه که بايد نمي رسید.

در «هدف» اضطراب و تشويشي ديده نمي شد
تو را چه شده؟ حركت كن! بترس!
اما باز هم صداي او به گوش آن کس كه بايد نمي رسيد.
ترس بر اندامش لرزه افكند، منظور مرا چگونه فهميده؟ چه برداشت اشتباهي كرده؟ فهميده چه كسي را هدف گرفته ام؟ چرا چيزي نشان نمي دهد؟ واااي خداي من! نكند گمان كند من كس ديگري را هدف گرفته ام؟؟!! وااااي واااااي وااااااي. وااای واااای وای وای وای
چرا؟ چرا؟ چرا دهان گشودم؟
«همه چيز همين جا دفن خواهد شد» اين بار اين بانگ او بود كه برخاسته بود. اما ديگر بار سيزيف اجازه نداد…
نه! نمي خواهم آن چه كه وجود ندارد خاك شود!! يا بدان چه شده و يا…! نه! تو نبايد آن چه را كه ندانسته اي مدفون كني. تو هنوز همه ي واقعيت را نمي داني. من… من… من بايد اين سنگ به لغزش در آمده را هل بدهم، تا بار ديگر لغزش آغاز كند، نبايد مي لغزيد ولي حال كه لغزيده بايد تا آخر مسير را برود. نبايد… نه! نه! نبايد…
اما مطمئن نبود كه صدايش به گوش خدايگان خورشيد رسيده باشد!!
*****
سیزیف بار دیگر نعره بر آورد این بار همراه با قه قهه ای دیوانه وار : من سنگ را بار دیگر به لغزش وا داشتم. اما… اما تو ای خدایگان خورشید، بار دیگر جلوی لغزش آن را بگیر، این بار زمانش رسیده که همه چیز مدفون شود. حرف نگفته بسیار است اما دیگر کافی است لغزش تخته سنگ، آن را نگه دار قبل از آن که استخوان های من و تو هر دو زیرش خرد شوند. آن را همین جا متوقف کن، بازوانم استراحت کردند، قدرت بار دیگر به دوش های من بازگشته، توانایی آن را دارم که بار را دیگر بار برداشته و در سیر قهقرایی بالا و پایین رفتن بیهوده ی خودم غرق شوم. بس است ای الهه!! کافی است… مرا با پوچی خود تنها گذار… بگذار تا بسوزم در این بیغوله ی دور افتاده ی پست…
سیزیف چشم بست، منتظر شد تا اتفاقی بیفتد. سنگ از لغزش می ایستاد، این را مطمئن بود، اما… اما ته دلش هنوز می ترسید.. هنوز نمی دانست سنگ را تا کی، تا کجا، چند بار و چگونه باید تا بالای تپه ببرد. دوست داشت صدای الهه را بشنود، صدایی که می گفت: من بار را بر تو تحمیل کردم، من تو را محکوم کردم به این سیر قهقرایی کردم، پس خود بار از دوشت بر می دارم، اینک به بهشت پای گذار . پس سیزیف گوش سپرد، سنگ را دیگر بار بلند کرد، از تپه بالا رفتن آغازید و این بار با تمام قوا گوش سپرد، مبادا صدای دلنشینی بشنود…
*****
یک روز پیری گفت: مستم، مستم، مستم پس هستم!!! حال من می گویم: مست بودم از آن رو که عنان از کف دادم و گفتم آن چه را که نباید با آن کس که نباید…. مستم چون با این که می دانم دست و پا زدن در مرداب نتیجه ای جز فرو رفتن بیشتر در منجلاب ندارد با تمام قوا تقلا می کنم… مست خواهم بود از آن رو که خودم خود را محکوم کردم به حمل سنگی تا بالای تپه ای که…. پس مست بوده ام، مست هستم ، و مست خواهم بود. و در نتیجه «من هستم، وجود دارم» می بینید مرا؟
*****

یک پاسخ to “سیزیف خسته بود!!”

  1. آيا كشتندت؟ كي؟ شاهد بودى؟
    گذاشتي زنده ات كنند؟ يا خاطره اي داري كه نمي گذارند ببيني… نيمه خاطره را فراموش نمي كنى ولى نذاشتند كه حتي علاقه به ديدنش داشته باشي؟

    اگر نفهميدي لازم نيست بنويسي. ممنون

بیان دیدگاه