در ابتدا یک پچپچ عجیب درباد و برگهای به ظاهر جوان و سبز آغاز شد
آنگاه عطسه های مریض آمد از کودکان شاد خیابانها که چند روز بعد به بستر خفتند
وصف نگاه مردمی ازین دست تنها در ذهنهای عاشق موسیقی می گنجد
وقتی که باد وزید اشکهای عمیقی را در چشمهای کمسوی مردان پیر بازنشسته در پارکها چرخاند
انگار ماتمی ابدی بر گونه هایشان باریده بود
زنها شتاب کردند صف بی قرار شد می لرزیدند
در باد برگهای به ظاهر جوان و سبز تماشان می کردند بی چشم و خیس
و جسته جسته و، با یک زبان الکن ِ بی قاعده تسلیشان می دادند
در کوچه های خلوت معشوقه های جوان شانه در تهی ِ سینه های عاشقهاشان بردند:
– ناگاه سرد شد! من سردم است! تو سردت نیست؟ من سردم است تو سردت؟ … –
– نه! داغم هنوز! داغم! از بوسه ، بوسه های تو داغم هنوز هنوز … –
آنگاه یک کلاغ وقیح از افق نمایان شد چاقو کشید سوی پرستوها
با چکش مقعّر ِ منقارش کوبید راههای هوا را به هم
فریاد زد: فصل فضای سوخته می آید شاه شما منم! (1)
تاراج شاخه ها به شبانگاه آغاز شد
انگار، پایان نداشت
می ریخت در تلالوی باران و باد زیر چراغ برق
صدها هزار کفّه ی رنگین و خرد و خیس ترازو از آسمان به روی زمین نازل شد
مردان ِ سر برهننه که چتری نداشتند، روزنامه به سر می رفتند
شب، جویبارها ی خیابانها را از یک شمال ِ روشن سوی جنوبهای جهان می راند
و صبح بعد کوچه های جهان پـُر بود
و بوی تازه ی تریاک فصل می آمد از تکیه های برگ
قیلوله ای غریب، جهان را ربود و برد
در ساعتی ملول پیکان چوبدستی ِ مرد تکیده ی پاییزی در جویبار مرگ فرو می رفت
و روز بعد در «درکه»
وقتی زن جوانی خورشید را که تازه بر آن جشن مرگ رنگ تابیده بود، نشانم داد، من می گریستم
عادت به مرگ این همه عالم نداشتم
خورشید از هزار ضلع و زاویه می آمد
و کشتی عظیمی از برگها را از صخره های ساحل البرز در آبهای دریای دیدگانم می انداخت
دریای دیدگانم با رنگ برگها خون می گریست
] ای فصل، فصل خیره سری در سرای خواب! ای خواب، خواب خیره سری در فصول آب!
ای برگهای زرد فروریخته برشانه های من وقتی که نیستم![
من می گریستم
– بی آنکه سر درآورم از این همه انبوهی ِ تباهی و اغراق حجمها –
طاووسهای عاشق ِ من سر بُریده در امواج ِ آب، رها می رفتند
و طوطی ملوّنی از آسمانی مخفی خورشید را تقلید می کرد
من می گریستم
– بی آنکه سر درآورم از این همه …
آن کیست کیست که می آید از حاشیه تنها سوزان سرگردان؟
خاتون این « شَمَن»(2)؟ همخواب این «اوزان»(3)؟
نه! نه!
شولای مرگ عشق بپوشانید بر قامت برگ جوان!
دفنش کنید!
خاک جنازه را به باد و آب بپاشانید!
عادت به مرگ این همه عالـَم نداشتم
بی آنکه سردر آورم از این همه …
رضا براهنی – 11/9/70 – تهران
(1) – اشاره به تعبیر « پادشاه فصلها ، پاییز» از روانشاد مهدی اخوان ثالث.
(2) – شمن ، پیر – پیامبر – شاعر ترکان کهن.
(3) – اوزان در ترکی آذربایجانی به معنای شاعر.
* پی نوشت : رسم الخط بر اساس چاپ سوم کتاب “خطاب به پروانه ها” ، نشر مرکز
نسخه ی ورد ( با فرمتینگ ِ مناسب تر )
دوست داشتن در حال بارگذاری...