Archive for the از دیگران Category

Posted in ادبیات, از دیگران, داستان, شطحیات with tags on مِی 20, 2011 by م.عاصی

من آن بالا و من این پایین‌ام٬ زیر نگاه خودم٬ از پا افتاده٬ با چشمان بسته٬ گوش مثل بادکش روی توربِ مکنده٬ با هم هم‌فکریم٬ همه هم‌فکریم٬ همیشه بوده‌ایم٬ از ته دل٬‌ هم‌دیگر را دوست داریم٬ برای هم دل می‌سوزانیم٬‌ اما چه کنیم٬‌ کاری برای هم از دست‌مان ساخته نیست. لااقل یک چیز مسلم است٬ این‌که تا یک ساعت دیگر کار از کار خواهد گذشت٬ تا نیم‌ساعت دیگر شب است٬ و هنوز نیست٬ مسلم نیست٬ چه چیزی مسلم نیست٬ مسلم مسلم است

 

متن‌هایی برای هیچ٬ ساموئل بکت٬ علی‌رضا طاهری عراقی٬ نشر نی

زندگیِ پست‌مدرنیستی – هفت

Posted in ادبیات, از دیگران, داستان, شبه فلسفی with tags , , , on آوریل 22, 2011 by م.عاصی

تلسکوپ‌اش رو نصب کرده بود رو بام خونه‌اش و در تشخیص صور فلکی مدام به اشتباه می‌افتاد. هیچ‌وقت نتونسته بود صور فلکی جبار و ارابه رو از هم تشخیص بده. اون‌هم به این دلیلِ عجیب که حالی‌اش نمی‌شد صورت فلکیِ ارابه قاعدتن شکل یه ارابه است. اما٬ خوب هرچی بود٬ دست‌کم به جرمِ ماشین‌دزدی نینداخته بودندش زندان.

خیلی زحمت می‌کشید و هرچی رو در می‌آورد ٬ دودستی می‌داد به زن‌اش و زن‌اش هم که با نامه‌رسون ریخته بود رو هم در هر فرصت به‌ش خیانت می‌کرد. این زندگی٬ یه زندگی سگی بود. اما٬ با این‌حال همین که نمی‌تونست صورت فلکی ارابه رو تشخیص بده٬ کمی به زندگی‌اش معنا می‌داد. نه زیاد٬ به اندازه‌ی سرسوزنی شاید. اما خوب٬ این حداقل معنی برای زندگی٬ به‌تر از هیچی بود. این جوری ستاره‌ها رو رصد می‌کرد: « آخه٬ چه‌طور ممکنه این صورت فلکی که شبیه یه ارابه است٬ اسم‌اش هم ارابه باشه؟»ء

ریچارد براتیگان٬ پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد

زندگی پست‌مدرنیستی – شش

Posted in از دیگران, شبه فلسفی with tags , , , on ژانویه 20, 2011 by م.عاصی

[…] پالپ‌فیکشن مانند تمامی نمونه‌هایی که در بالا به آن پرداختیم نمونه‌ای از آن چیزی است که بودریار آن را « رهایی نشانه از هر تکلیفِ منسوخ برای مشخص ساختنِ چیزی » می‌نامد. تلاش برای مشخص ساختن این‌که تمامیِ این فیلم‌ها “واقعن” چه می‌گویند٬ تلاشی خشک و از مدافتاده است.

پست‌مدرنیسم٬ گلن وارد٬ علی مرشدی‌زاد٬ فصل چهارم: از میان رفتن امر واقع

Posted in ادبیات, از دیگران, شعر, شعر on ژانویه 15, 2011 by م.عاصی

به لابه گفتم‌اش ای ماه رُخ چه باشد اگر /به یک شکر ز تو دل‌خسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند/که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

زندگیِ پست‌مدرنیستی – پنج

Posted in از دیگران, تحلیلی, شبه فلسفی with tags , , on دسامبر 11, 2010 by م.عاصی

ء […] به‌عنوانِ مثال ونتوری اقدام یک حاشیه‌نشینِ بریتانیایی را در نصبِ یک چرخ گاریِ دکوری قدیمی در مقابلِ خانه‌اش حقیر نمی‌شمارد. وی به جای تشخیصِ یک خلافِ زیبایی‌شناسانه آن‌را به صورت یک هویّت چهل‌تکه ی خلاق٬ علامتی دال بر فردیت٬ مقاومتی تعمدی در مقابل زاهدمآبی نخبه‌گرایانه ی سلیقه‌سازان جامعه و تمایلی به پیوندی با گذشته می‌بیند. او به‌طور خلاصه آن‌را « نمادین‌سازیِ امرِ عادی » می‌داند.

 

پست‌مدرنیسم٬ گلن وارد٬ نشر قصیده‌سرا : مطالبی در بابِ فرهنگ عالی و دانی٬ معماری

پاییز در تهران

Posted in ادبیات, از دیگران, شعر, شعر with tags , , on سپتامبر 12, 2010 by م.عاصی

در ابتدا   یک پچپچ عجیب        درباد و برگهای به ظاهر جوان و سبز         آغاز شدرضا براهنی

آنگاه عطسه های مریض آمد  از کودکان شاد خیابانها         که چند روز بعد به بستر خفتند

وصف نگاه مردمی ازین دست               تنها        در ذهنهای عاشق موسیقی می گنجد

وقتی که باد وزید اشکهای عمیقی را در چشمهای کمسوی مردان پیر بازنشسته در پارکها چرخاند

انگار ماتمی ابدی بر گونه هایشان باریده بود

زنها شتاب کردند    صف بی قرار شد   می لرزیدند

در باد     برگهای به ظاهر جوان و سبز تماشان می کردند   بی چشم و خیس

و جسته جسته و، با یک زبان الکن ِ بی قاعده تسلیشان می دادند

در کوچه های خلوت            معشوقه های جوان              شانه در تهی ِ سینه های عاشقهاشان بردند:

– ناگاه سرد شد!     من سردم است!      تو سردت نیست؟    من سردم است       تو سردت؟ … –

– نه!      داغم هنوز!           داغم!         از بوسه ، بوسه های تو داغم              هنوز         هنوز … –

آنگاه یک کلاغ وقیح از افق نمایان شد               چاقو کشید سوی پرستوها

با چکش مقعّر ِ منقارش         کوبید راههای هوا را به هم

فریاد زد: فصل فضای سوخته می آید                شاه شما منم! (1)

تاراج شاخه ها به شبانگاه آغاز شد

انگار، پایان نداشت

می ریخت در تلالوی باران و باد         زیر چراغ برق

صدها هزار کفّه ی رنگین و خرد و خیس ترازو               از آسمان به روی زمین نازل شد

مردان ِ سر برهننه که چتری نداشتند، روزنامه به سر می رفتند

شب، جویبارها ی خیابانها را              از یک شمال ِ روشن            سوی جنوبهای جهان می راند

و صبح بعد           کوچه های جهان پـُر بود

و بوی تازه ی تریاک فصل می آمد                   از تکیه های برگ

قیلوله ای غریب، جهان را ربود و برد

در ساعتی ملول                 پیکان چوبدستی ِ مرد تکیده ی پاییزی               در جویبار مرگ فرو می رفت

 

و روز بعد            در «درکه»

وقتی زن جوانی                 خورشید را که تازه بر آن جشن مرگ رنگ تابیده بود، نشانم داد،       من می گریستم

عادت به مرگ این همه عالم نداشتم

خورشید از هزار ضلع و زاویه می آمد

و کشتی عظیمی از برگها را              از صخره های ساحل البرز                در آبهای دریای دیدگانم می انداخت

دریای دیدگانم        با رنگ برگها        خون می گریست

] ای فصل، فصل خیره سری در سرای خواب! ای خواب، خواب خیره سری در فصول آب!

ای برگهای زرد فروریخته                 برشانه های من                  وقتی که نیستم![

من می گریستم

– بی آنکه سر درآورم از این همه انبوهی ِ تباهی و اغراق حجمها –

طاووسهای عاشق ِ من          سر بُریده             در امواج ِ آب، رها              می رفتند

و طوطی ملوّنی از آسمانی مخفی         خورشید را تقلید می کرد

من می گریستم

– بی آنکه سر درآورم از این همه …

 

 

آن کیست کیست که می آید از حاشیه    تنها        سوزان                سرگردان؟

خاتون این « شَمَن»(2)؟ همخواب این «اوزان»(3)؟

نه! نه!

شولای مرگ عشق بپوشانید               بر قامت برگ جوان!

دفنش کنید!

خاک جنازه را به باد و آب بپاشانید!

 

عادت به مرگ این همه عالـَم نداشتم

بی آنکه سردر آورم از این همه …

 

                                                            رضا براهنی – 11/9/70 – تهران

(1) – اشاره به تعبیر « پادشاه فصلها ، پاییز» از روانشاد مهدی اخوان ثالث.

(2) – شمن ، پیر – پیامبر – شاعر ترکان کهن.

(3) – اوزان در ترکی آذربایجانی به معنای شاعر.

*  پی نوشت : رسم الخط بر اساس چاپ سوم کتاب “خطاب به پروانه ها” ، نشر مرکز

نسخه ی ورد ( با فرمتینگ ِ مناسب تر )

من نیستم بلکه بودم

Posted in ادبیات, از دیگران, تحلیلی, داستان, شبه فلسفی with tags , , , , on آگوست 26, 2010 by م.عاصی

فاکنر همیشه گذشته را روایت می کند، حتا زمان ِ حال را هم از دید ِ گذشته روایت می کند. می توان بینش او را با بینش کسی مقایسه کرد که دراتوموبیل سرگشاده ای نشسته باشد و به پشت ِ سر خود نگاه کند. ]…[ در نظر ِ فاکنر زمان گذشته هرگز از میان نمی رود- بدبختانه- همیشه حاضر است، مشغله ی دائمی ذهن است. از قلمرو زمان نمی توان گریخت مگر ازطریق خلسه های عارفانه. عارف کسی است که همواره می خواهد چیزی را فراموش کند: «من» خودش را، به طور کلی زبان را، یا تجسمهای مجازی ِ ذهن را. از نظر فاکنر، باید زمان را فراموش کرد:« دوباره خودم را در زمان می دیدم و صدای ساعت را می شنیدم. این ساعت ِ پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من می داد گفت: کونتین من گور همه ی امیدها و همه ی آرزو ها را به تو می دهم. به طرز دردناکی محتمل است که تو آن را برای تحصیل پوچی ِ همه ی تجارب بشری به کار ببری، و حوایج تو از این طریق برآورده نخواهد شد، همان طور که حوایج پدرت و پدر پدرت نشد. من این را به تو می دهم نه برای این که زمان را به یاد بیاوذی، بلکه برای آنکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری، برای این که از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان، خود را از نفس بیندازی. سپس گفت: زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد. حتا جنگ در نمی گیرد. صحنه ی جنگ فقط دیوانگی و نومیدی ِ انسان را به او نشان می دهد، و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوفها و احمق ها.»

ء* : یادداشت سارتر بر «خشم و هیاهو» ی فاکنر، قسمت های داخل گیومه از متن ِ کتاب ِ خشم و هیاهوست

ء* : عنوانبندی ِ متن از زبان ِ کونتین است در متن ِ کتاب

Posted in ادبیات, از دیگران with tags , , on آگوست 22, 2010 by م.عاصی

– کدی دوستش داری؟

– چی چی دارم؟

نگاهم کرد.  آن وقت نگاهش از همه چیز تهی شد و چشم هایش عین چشم های مجسمه شد خالی و نابینا و آرام

– دستت رو بگذار روی گلوم

دستم را گرفت و کف دستم را روی گلویش گذاشت

– حالا اسمش را بگو

– دالتون ایمز

نخستین جوشش خون را آنجا حس کردم، شدید و دم افزون می زد

– دوباره بگو

صورتش به سوی دیگر بود و به درخت ها نگاه می کرد آنجا که خورشید می تابید و آنجا که پرنده

– دوباره بگو

– دالتون ایمز

خونش پیوسته می زد و به دستم می کوبید و می کوبید

خشم و هیاهو – ویلیام فاکنر

قطار به موقع رسید

Posted in ادبیات, از دیگران, داستان, داستان کوتاه with tags , , , on مارس 23, 2010 by م.عاصی

آندره آس چنان رنج می کشید که نمی توانست گریه کند، اولینا با خودش فکر کرد دردهایی در این دنیا هست، به آن عظمت که دیگر در برابر آنها از اشک کاری ساخته نیست. […] آندره آس آهسته می گوید : » بله » در صدایش هیچ احساسی وجود ندارد، مثل اینکه این صدا از گلوی مرده ای بیرون می آید. » بله، آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم روح خودم را بفروشم و در عوض ثانیه ای لبهایش را روی لبلهای خود احساس کنم. این نکته را هم درست حالا می فهمم، اینجا، [ در این اتاق فاحشه خانه ] و در همین لحظه ای که تو داری از من این سوال را می پرسی و شاید بهتر بود که هیچ وقت به آن پی نمی بردم…. می توانستم فقط برای اینکه حاشیه ی دامن او را موقع پیچیدن از گوشه ی خیابان ببینم دست به جنایت بزنم. فقط چیزی، چیزی واقعی و قابل لمس. و هر روز دعا کرده ام، او را ددعا کرده ام.[ اما ] همه ی این حرف ها دروغ بود، خود فریبی بود، چون خیال می کردم فقط روح او را دوست دارم. تنها روحش را! و حالا دلم می خواهد که کاش همه ی این هزار دعا را به قیمت یک بوسه، فقط و فقط یک بوسه از لب های او فروخته بودم. این را حالا می فهمم. » یک دفعه از جا بلند می شود و اولینا خوشحال است که صدای آندره آس باز جنبه ی انسانی به خود گرفته است، صدای انسانی که رنج می کشد و زندگی می کند.

قطار به موقع رسید، هاینریش بل ، کیکاووس جهانداری، صفحه ی 142

شبانه – احمد شاملو

Posted in ادبیات, از دیگران, شعر, شعر with tags , , on دسامبر 17, 2009 by م.عاصی

شبانه
احمد شاملو

یاران من بیایید
با دردهایتان
و بار دردتان را
در زخم قلب من بتکانید

من زنده ام به رنج…..
می سوزدم چراغ تن از درد….

یاران من بیایید
با دردهایتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچکانید

l’ultimo testo : Sono stanco da morire…. Mi sento a terra …. Cerco qualcuna per fare l’amore….. non importa chi…. ho bisogno di avere qualcuna di….
Share it!