«گفتم که این اروپاییهای عقب مانده دردسرساز اند٬ هنوز که هنوزه دارند ماترکِ موزهیی ی مارکسِ مرحوم را حراج میکنند. ما را محکوم میکنند چون کارمان تبلیغاتِ تجاری است؛ خب کارِ خودشان چیست؟ مارکسگراها هم مثلِ ما مارکگرا اند٬ فرقِ ما این است که ما آلامد ایم و آنها دمده … حالا شانس آوردهای "گوته"گرا هاشان نیفتادی تا از من و تو فاوست و مفیستوفلس بسازند! گفتم که بیخیال شو و خوش باش! رابله میگوید اگر میخواهی خوش باشی آنهایی را که دائم مته به خشخاش میگذارند بیخیال شو» صحبتهای آقای مدیر با فرانکولا٬ بعد از برخورد با گروهی از چپهای جدید.
"فرانکولا" یا "پرومتهی پسامدرن" را پیام یزدانجو نوشته٬ نویسندهای که شهرتاش بیشتر به ترجمهی متونِ متفکرانِ پستمدرن است. کتاب٬ داستانِ مردی است که به ذاتِ هیولائیِ خود پی برده٬ و با مخلوط کردنِ نامِ فرانکنشتاین و دراکولا٬ دو هیولای کلاسیک و با الهام گرفتن از کتابهایشان سعی در بازیافتنِ هویتِ گمشدهی خود دارد. فصلِ اولِ کتاب (سالِ اول) بیشتر در شرحِ ناکامیِ او برای بازیابیِ هویتِ هیولائیِ خود و یکپارچه سازیِ این هویتِ پاره پاره میگذرد. سال دوم با تبدیلِ یکشبهی فرانکولا از هیولائی ناکام به یک ستاره (با خصوصیاتِ ستارگانِ راک)٬ شروع میشود و با شرحِ چگونگیِ کارکردِ رسانهها٬ و توصیفِ زندگیِ ستارگان ادامه پیدا میکند؛ تا سرانجام در سالِ سوم راویِ روزهای افول و فراموشیِ ستارگان در دنیای تکثیرِ انبوهها و شبیهسازیها باشد.
خوانندهی با ذائقهی ادبی٬ به احتمالِ زیاد بعد از خواندنِ فرانکولا بسیاری از انتظارات خود را پاسخ-داده-نشده خواهد یافت. زبانِ کتاب یکدست نیست و درحالیکه به خاطرِ انتخابِ شیوهی رواییِ خاطرهنویسی چهارچوبِ کلیِ رمان ساختاری خطی میگرفت٬ مولف از بهکارگیریِ تکنیکهایی مانندِ یادآوریِ خاطرات٬ فلشبک٬ کلیگویی از گذشته و … نیز خودداری کرده تا ساختارِ نوشته خطی باقی بماند؛ این موضوع علاوه بر کاستن از باورپذیریِ خاطرات٬ پیچیدگیهای ادبی متن را نیز به حداقل رسانده که این خود باعثِ درشتنماییِ وجهِ تئوریکِ کتاب شده. اما جدا از این نکات٬ ساختارِ بسیار قدرتمندِ ارجاعاتِ درون و برون متنی بدونِ شک بهترین و پرداختهترین وجهِ کار است. از همان خطِ اولِ خاطرات که با جملهی معروف «در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره …» شروع میشود تا واپسین خطوطِ آن به اشارههای بسیاری به نوشتهها٬ آثار و آراء فلسفیِ دیگران برمیخوریم؛ که بهخوبی در نوشته جای گرفتهاند. به شکلی که اگر شما ندانید فلان جمله اشارهای به یکی از جملاتِ نیچه است٬ بههیچوجه آنرا ناواضح یا نامناسب نمیبینید و بهراحتی میتوانید آنرا یکی از جملاتِ گوینده بدانید.
یزدانجو در فرانکولا تقریبن به تمامیِ موضوعاتِ موردِ علاقهی تحلیلگران وضعیتِ پستمدرن ( بحران هویت٬ هویت چندپاره٬ رسانه٬ سایبرنتیک ٬ تکثیرِ انبوه٬ شبیهسازی و…) اشارهای کرده و بسیاری از نظریاتِ آنان را در متنِ زندگیِ شخصیتهای کتاباش نمایش داده. به این ترتیب فرانکولا را میتوان بررسیِ مصداقی(Case Study) ـِ بسیار خوبی از وضعیتِ جامعهی پساصنعتی و پیامدهای آن دانست. نکتهای که کتاب را برای علاقهمندان به این موضوع بسیار جذاب میکند و در عینِ حال٬ برای افرادی که دیدی منفی به پست مدرنیسم دارند پر از سفسطه و کلیگویی نشان میدهد.
فرانکولای یزدانجو یک سالِ تمام سعی میکند اسطورهای مدرن را در جامعهای پساصنعتی احیا کند٬ یکسالِ تمام در کنارِ آقای مدیر بر لبهی موجِ پستمدرنیسم حرکت میکند و در سالِ سوم از قافلهی پویاییِ پستمدرنیسم جا میماند تا در نهایت با خوردنِ خونِ خود بارِ دیگر و به مدتی کوتاه٬ با احیایِ اسطورهی کلاسیکِ پرومته٬ به پویاییِ دنیای جدید بپیوندد. و اینها همه برای «آشنایی هرچه بیشترِ ما با "اقلیتها" و ارج نهادن به تجربهی "دیگری" و پاس داشتنِ "تفاوتها"» است.
نگاههای دیگری به این کتاب را از اینجا بخوانید.
پینوشت: موضوعای که حینِ خوندنِ کتاب خودِ من رو کمی اذیت کرد این بود که حس میکردم دیدِ کتاب به “سرخوشیِ پستمدرن” انتقادی ئه.
پینوشت دوم: این بلاگ به این آدرس منتقل شده٬ اگر آنرا در آدرسِ جدید پیگیری کنید متشکر میشوم. (آدرسِ فیدِ جدید)
دوست داشتن در حال بارگذاری...