Archive for the ادبیات Category

The Weeping Weed

Posted in نوشته های من, ادبیات, شعر, شعر with tags , on سپتامبر 9, 2011 by م.عاصی

«من» را از دستِ زنی تحویل گرفتم

که تن‌اش بهترین جای سرگذاشتن بود.

همان زنی که، محو می‌شد،

در دودی که پررنگیِ «من» به پا کرده‌بود.

 

و زنی که هشیاری‌ام را به من پس داد

گفت: "اگر این متن را نفهمیدند،

بگو دچارِ خودفروپاشیِ پست مدرن شده‌ای؛

خیال‌ات راحت!

تا زمانی که لقمه را خودم می‌گرفتم،

نمی‌فهمیدی گوشت تن‌ات لای نان است"

 

* این بلاگ به این آدرس منتقل شده است، لطفن آن را از آدرس جدید پی‌گیری کنید.

و من٬ عاشقِ سکوتِ بین آهنگ‌های‌ات بودم.

Posted in نوشته های من, ادبیات, شعر, شعر with tags , on آگوست 7, 2011 by م.عاصی

 

یادمان باشد قطره قطره‌ی آب شدن‌ات را نشماریم

نکند این بار هم که به صفر رسیدیم٬ مجبور شویم از نو شروع کنیم؛

نکند این بار هم موقعِ شمردن‌مان٬ عدد اضافه بیاوریم.

نکند این بار هم٬

           با هم کم بشویم و … دانه دانه برگردیم.

نکند

نکند این بار هم وقتی برگشتند٬

          همه‌مان کم شده باشیم.

نکند این بار هم …

اصلن٬ اصلن شمردن به ما نیامده٬ ساکت شدن به ما نیامده؛
فقط…
کاش٬ شروعِ از نو هم به ما نیامده بود.

 

× پی‌نوشت: طرح اولیه‌‌ی شعر٬ در پاسخ به شعرِ تنفر یعنی انجمادِ دوست‌ام علی آشنا شکل گرفت.

× پی‌نوشت دوم: این وبلاگ به این آدرس منتقل شده. لطفن آن‌را در آدرسِ جدید پی‌گیری کنید. (آدرس فید آراس‌اس جدید)

فرانکولا٬ پرومته‌ی پسامدرن

Posted in نوشته های من, ادبیات, تحلیلی with tags , , , on ژوئیه 21, 2011 by م.عاصی

«گفتم که این اروپایی‌های عقب مانده دردسرساز اند٬ هنوز که هنوزه دارند ماترکِ موزه‌یی ی مارکسِ مرحوم را حراج می‌کنند. ما را محکوم می‌کنند چون کارمان تبلیغاتِ تجاری است؛ خب کارِ خودشان چیست؟ مارکس‌گراها هم مثلِ ما مارک‌گرا اند٬ فرقِ ما این است که ما آلامد ایم و آن‌ها دمده … حالا شانس آورده‌ای "گوته‌"گرا هاشان نیفتادی تا از من و تو فاوست و مفیستوفلس بسازند! گفتم که بی‌خیال شو و خوش باش! رابله می‌گوید اگر می‌خواهی خوش باشی آن‌هایی را که دائم مته به خشخاش می‌گذارند بی‌خیال شو» صحبت‌های آقای مدیر با فرانکولا٬ بعد از برخورد با گروهی از چپ‌های جدید.

"فرانکولا" یا "پرومته‌ی پسامدرن" را پیام یزدان‌جو نوشته٬ نویسنده‌ای که شهرت‌اش بیش‌تر به ترجمه‌ی متونِ متفکرانِ پست‌مدرن است. کتاب٬ داستانِ مردی است که به ذاتِ هیولائیِ خود پی برده٬ و با مخلوط کردنِ نامِ فرانکنشتاین و دراکولا٬ دو هیولای کلاسیک و با الهام گرفتن از کتاب‌های‌شان سعی در بازیافتنِ هویتِ گم‌شده‌ی خود دارد. فصلِ اولِ کتاب (سالِ اول) بیش‌تر در شرحِ ناکامیِ او برای بازیابیِ هویتِ هیولائیِ خود و یک‌پارچه سازیِ این هویتِ پاره پاره می‌گذرد. سال دوم با تبدیلِ یک‌شبه‌ی فرانکولا از هیولائی ناکام به یک ستاره (با خصوصیاتِ ستارگانِ راک)٬ شروع می‌شود و با شرحِ چگونگیِ کارکردِ رسانه‌ها٬ و توصیفِ زندگیِ ستارگان ادامه پیدا می‌کند؛ تا سرانجام در سالِ سوم راویِ روزهای افول و فراموشیِ ستارگان در دنیای تکثیرِ انبوه‌ها و شبیه‌سازی‌ها باشد.

خواننده‌ی با ذائقه‌ی ادبی٬ به احتمالِ زیاد بعد از خواندنِ فرانکولا بسیاری از انتظارات خود را پاسخ-داده-نشده خواهد یافت. زبانِ کتاب یک‌دست نیست و درحالی‌که به خاطرِ انتخابِ شیوه‌ی رواییِ خاطره‌نویسی چهارچوبِ کلیِ رمان ساختاری خطی می‌گرفت٬ مولف از به‌کارگیریِ تکنیک‌هایی مانندِ یادآوریِ خاطرات٬ فلش‌بک٬ کلی‌گویی از گذشته و … نیز خودداری کرده تا ساختارِ نوشته خطی باقی بماند؛ این موضوع علاوه بر کاستن از باورپذیریِ خاطرات٬ پیچیدگی‌های ادبی متن را نیز به حداقل رسانده که این خود باعثِ درشت‌نماییِ وجهِ تئوریکِ کتاب شده. اما جدا از این نکات٬ ساختارِ بسیار قدرت‌مندِ ارجاعاتِ درون و برون متنی بدونِ شک به‌ترین و پرداخته‌ترین وجهِ کار است. از همان خطِ اولِ خاطرات که با جمله‌ی معروف «در زندگی زخم‌هایی هست که مثلِ خوره …» شروع می‌شود تا واپسین خطوطِ آن به اشاره‌های بسیاری به نوشته‌ها٬ آثار و آراء فلسفیِ دیگران برمی‌خوریم؛ که به‌خوبی در نوشته جای گرفته‌اند. به شکلی که اگر شما ندانید فلان جمله اشاره‌ای به یکی از جملاتِ نیچه است٬ به‌هیچ‌وجه آن‌را ناواضح یا نامناسب نمی‌بینید و به‌راحتی می‌توانید آن‌را یکی از جملاتِ گوینده بدانید.

یزدان‌جو در فرانکولا تقریبن به تمامیِ موضوعاتِ موردِ علاقه‌ی تحلیل‌گران وضعیتِ پست‌مدرن ( بحران هویت٬ هویت چندپاره٬ رسانه٬ سایبرنتیک ٬ تکثیرِ انبوه٬ شبیه‌سازی و…) اشاره‌ای کرده و بسیاری از نظریاتِ آنان را در متنِ زندگیِ شخصیت‌های کتاب‌اش نمایش داده. به این ترتیب فرانکولا را می‌توان بررسیِ مصداقی(Case Study) ـِ بسیار خوبی از وضعیتِ جامعه‌ی پساصنعتی و پیامدهای آن دانست. نکته‌ای که کتاب را برای علاقه‌مندان به این موضوع بسیار جذاب می‌کند و در عینِ حال٬ برای افرادی که دیدی منفی به پست مدرنیسم دارند پر از سفسطه و کلی‌گویی نشان می‌دهد.

فرانکولای یزدان‌جو یک سالِ تمام سعی می‌کند اسطوره‌ای مدرن را در جامعه‌ای پساصنعتی احیا کند٬ یک‌سالِ تمام در کنارِ آقای مدیر بر لبه‌ی موجِ پست‌مدرنیسم حرکت می‌کند و در سالِ سوم از قافله‌ی پویاییِ پست‌مدرنیسم جا می‌ماند تا در نهایت با خوردنِ خونِ خود بارِ دیگر و به مدتی کوتاه٬ با احیایِ اسطوره‌ی کلاسیکِ پرومته٬ به پویاییِ دنیای جدید بپیوندد. و این‌ها همه برای «آشنایی هرچه بیش‌ترِ ما با "اقلیت‌ها" و ارج نهادن به تجربه‌ی "دیگری" و پاس داشتنِ "تفاوت‌ها"» است.

نگاه‌های دیگری به این کتاب را از این‌جا بخوانید.

پی‌نوشت: موضوع‌ای که حینِ خوندنِ کتاب خودِ من رو کمی اذیت کرد این بود که حس می‌کردم دیدِ کتاب به “سرخوشیِ پست‌مدرن” انتقادی ئه.

پی‌نوشت دوم: این بلاگ به این آدرس منتقل شده٬ اگر آن‌را در آدرسِ جدید پی‌گیری کنید متشکر می‌شوم. (آدرسِ فیدِ جدید)

مرگِ مولف٬ پیش از کشیدنِ اثر

Posted in نوشته های من, ادبیات, شعر, شعر with tags , , , , on ژوئیه 12, 2011 by م.عاصی

 

ردِ سرخِ روی دیوار:

نه خون٬

که رژِ

لبی

         که خونی شد.

 

 

«کسی – روزی – این‌جا زنده‌گی کرده.»

آخرِ فلشی که ابتدای‌اش سرخ بود.

« کسی – روزی – از این‌جا مردن آغاز کرده.»

آخرِ فلشِ بعدی.

«این گرافیتی از روزِ اول عزادارِ مرگی بوده»

بالای کادرِ سیاه٬

دور تا دورِ نوشته‌ها

The Final Cut

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه, شعر, شعر with tags on جون 29, 2011 by م.عاصی

چکــــ ٬ چکــــ

چکــــ

چکــــ

– با این خط ها معمولن روزهاشون رو می‌شمرن.

هه … بیست و دو ساله که دو روز زنده بوده‌ام!!

چکــــ

چکــــ

– لبخندت از همیشه تلخ‌تر شده امیر٬

چکــــ

– یادته؟ شعری که توش خون نباشه قشنگ نیست!

چکــــ

چکــــ

– هیم

چکـــــ

– ابرهای سیاه که پایین‌تر بیان٬

صداها بم‌تر می‌شن.

نبض‌ام هم بی‌رمق‌تر می‌شه٬

دیگه رو پیشونی‌ام مشت نمی‌کوبه.

چکــــ

اون وقت یادِ تو می‌افتم٬

اون‌موقع که می‌گفتی:

فقط درد رو می‌شه فریاد زد.

چکـــ

راست می‌گفتی.

– امیـــــر

– کسی جرئت نداشت سکوتِ ام‌شب رو٬

صلحِ ام‌شب رو

بشکونه.

جز چشم‌های تو٬

چکــــ

آخرین سرخی‌هایی که سیاه نشدن.

همون‌ها که وقتی با من دست می‌دادن

نمی‌ترسیدن.

همون‌ها که …

ـ امیـــر! بس کن.

پا شو!

چهار روزت که شد٬

خودم خطِ روزِ پنجم رو کج واسه‌ات می‌زنم.

قول می‌دم٬ فقط الان پاشو.

دیگه تموم‌اش کن.

– باش…

 

 

پی‌نوشت: ارمغانِ جلسه‌ی نقد “حفره‌ها”ی گروس عبدالملکیان.

Creeping back to Life

Posted in نوشته های من, ادبیات, شعر, شعر with tags , on جون 26, 2011 by م.عاصی

سطر به سطرِ این متن خیس است،

از ابری که انقدر نباریده، سنگین شده.

و -ناچار- روی زمین می‌خزد،

درست مثلِ مردی که

مرده بود…

و حالا

به سمتِ زندگی می‌خزد.

 

روبروی مرد همان‌قدر محوست، که آن‌سوی ابر؛

و همان‌قدر غریب، که …

[ به دنبالِ کلمات نگرد، نمی‌یابی‌شان. این کلمات قرار است به غریبیِ زندگیِ مرد باشند.

نگرانِ روانیِ شعر هم نباش،

متنی که در شالی‌زار نوشته شود شعر از آب در نمی‌آید]

خزیدن در زمینِ گلی کـُـند است؛ اگر خفه‌ات نکند.

و تو٬ تویی که از گسستگیِ مردی می‌خوانی که…

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه, شطحیات with tags , on جون 20, 2011 by م.عاصی

 

من امید ندارم؛ به هیچ‌کس. اما این حق را دارم که وقتی آدم‌ها با لبخند تیغ می‌زنند به زخم‌ها، من هم ته دلم خوشحال شوم و امید، نم بدهد گوشه‌‌ء دلم. ذاتاً امید و ترشحات هوس‌انگیزش دیواری بوده‌اند که در یکی از همین دوره‌های نقاهتم روی‌شان شاشیدم و از شدت درد از حال رفتم. امید، گفتم که، همان لبخند روی لبِ آدم‌های دیوانه‌ء تیغ به دست است. لذت شکافتن روح یکی، کافی است تا دیوانه‌‌ها خوب شوند. آنها در همان لحظه‌ای که مثل تو سرشان را بین دست‌هایشان فشار می‌دهند به آخرین معنای واژه‌های پوسیده‌ء من پی می‌برند. و آن معناها،‌ لابد علاج درد دیوانگی‌ست، و اگر نباشد، حد‌اقل چیزی است که تیزی ذاتی تیغ آدم‌هایی مثل تو، و تو را، کند می‌کند. (+)

 

و من که نمی‌دونستم زردیِ سنگ‌ها می‌تونن به‌تر از آینه و حتا به‌تر از برفِ روی کوه‌های شمالِ تهران نور رو بازتاب بدن و مغز رو سوراخ کنن؛ و حتا نمی‌دونستم هم که این سوتِ صدای ساز دهنی هم می‌تونه به‌تر از ویولنی که دیگه نمی‌تونم بزنم‌اش به مغز نفوذ کنه. و حتا بدتر از همه‌ی این‌ها وقت نکردم واسه‌ات توضیح بدم که چه‌قدر فرق هست بینِ نفوذِ صدای ویولن و نفوذِ نوری که داره به مغز فرو می‌ره. وقت نکردم توضیح بدم که ریشه‌ای که صدا توی مغز می‌دوونه مثلِ ریشه‌ی افشان می‌مونه و نفوذِ نور مثل ریشه‌ی راست٬ راست٬ راست تا تهِ مغزت فرو می‌ره. و حتا الان هم وقت ندارم بیش‌تر از این توضیحی بدم برات که مجبورم با عبدی شروع کنم “های های هاای هَئــی هَئـــــــی هَئـــــــــ”

و من که مجبورم باز هم انگشت‌هام رو بذارم رو دونه دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی که یادم می‌یاره که چه‌جوری داشتی نگاه‌ام می‌کردی وقتی داشتم انگشت‌هام رو می‌ذاشتم رو دونه‌دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی که کاری غیر از اون بلد نبودم٬ مثلِ یه رفیقِ قدیمی‌ام که می‌گفت از بس تو توالتِ ایرانی شاشیده٬ ایستاده شاش‌اش نمی‌یاد و ایستاده شاشیدن آرزوش شده بود. و من هرچند نمی‌فهمیدم چه لذتی تو ایستاده شاشیدن هست٬ می‌دونستم که اگه هم روزی روبروی کسی بشینم باید انگشت‌هام رو بذارم رو دونه‌دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی٬ که حرف زدن یادم رفته؛ و می‌دونستم که باید واسه‌اش توضیح بدم که عادت کردم به ثبتِ لحظه به لحظه‌ی زندگی‌ام٬ از ترسِ این‌که نکنه فردا دیگه من نباشم و کسِ دیگه‌ای هم نیست که بخواد باشه و نباشه٬ لحظه‌ به لحظه‌ی زندگی‌ام فراموش شه. و می‌دونستم که مجبورم واسه‌اش توضیح بدم الان هم که روبروم نشستی مجبورم به صورتِ وسواسی انگشت‌هام رو بذارم رو دونه دونه‌ی این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی که نکنه این لحظه بعدِ من گم شه. اما نمی‌دونستم که نگرانیِ یه نفر از گم شدنِ لحظه‌ها٬ می‌تونه به اندازه‌ی اون دفعه باشه که گفتم و یا شایدم نوشتم٬ که کاش تلخیِ قهوه‌ام هم مثلِ تلخیِ زندگی‌ام رو زبون‌ام موندگار بود. و من یادم نبود واسه‌ات توضیح بدم و شاید هم وقت نکردم واسه‌ات توضیح بدم که وقتی شروع می‌کنی قهوه‌ی خالی خوردن و هیچ٬ بعد از روزِ سوم حالتِ تهوع‌ات شروع می‌شه و الان هم چاره‌ای ندارم جز این‌که بیش‌تر توضیح ندم که “های های هاای هَئــی هَئـــــــی هَئـــــــــ”

و این سنگ‌های زردِ حالا سرد هرچی که هوا بیش‌تر سمتِ تاریکی می‌ره بیش‌تر شبیهِ جزیره‌های نارنجی‌ای می‌شن٬ بینِ دریای سیاهِ زمین. و هرچی که هوا تاریک‌تر می‌شه مدِ دریا جزیره‌های بیش‌تری رو می‌خوره و عوض‌اش جزیره‌های باقی‌مونده به سمتِ نارنجیِ جیغ‌تری متمایل می‌شن. درست مثلِ من که از زمانی‌که تو شروع کردی فراموش کردنِ لحظات٬ این ترسِ گم شدنِ لحظات شروع کرد پاره پاره کردنِ لحظات‌ام. و الان تنها چیزی که ازم باقی‌مونده یه آدمِ گسسته است که جزیره‌های باقی‌مونده‌اش به حدی که تو تاریک‌تر می‌شی رنگِ زنده‌تری می‌گیره. همین آدمی که از بس تو رو توی فشار دادنِ این دکمه‌های این کی‌بردِ لعنتی دیده حالا باورش نمی‌شه که می‌تونه تو رو روبروش ببینه و می‌تونه چندتا دکمه رو روی یه کی‌بردِ لعنتیِ دیگه فشار بده و صدات رو بشنوه. همین آدمی که باورش نمی‌شه کلی وقت داره که برات تعریف کنه که یادش نمی‌یاد براتیگان کجا هم‌چین چیزی نوشته بود که : “جهنمی بدتر از آن نيست/كه مدام/ به ياد بياوری/ مدام/ بوسه ای را/ كه اتفاق نيفتاده است. . .”

بیست و نهم خرداد ماه هزار و سی‌صد و نود

سیاه؟

Posted in نوشته های من, ادبیات, شعر, شعر with tags , , on جون 16, 2011 by م.عاصی

سفید بود٬

سرخ شد و سیاه …

سیاه.

دورش حلقه زدند٬ هلهله کردند٬

سیاه…

آن‌ها نماز وحشت خواندند … این‌ها نمازِ میت٬ با وحشت٬ سیاه

Posted in ادبیات, از دیگران, داستان, شطحیات with tags on مِی 20, 2011 by م.عاصی

من آن بالا و من این پایین‌ام٬ زیر نگاه خودم٬ از پا افتاده٬ با چشمان بسته٬ گوش مثل بادکش روی توربِ مکنده٬ با هم هم‌فکریم٬ همه هم‌فکریم٬ همیشه بوده‌ایم٬ از ته دل٬‌ هم‌دیگر را دوست داریم٬ برای هم دل می‌سوزانیم٬‌ اما چه کنیم٬‌ کاری برای هم از دست‌مان ساخته نیست. لااقل یک چیز مسلم است٬ این‌که تا یک ساعت دیگر کار از کار خواهد گذشت٬ تا نیم‌ساعت دیگر شب است٬ و هنوز نیست٬ مسلم نیست٬ چه چیزی مسلم نیست٬ مسلم مسلم است

 

متن‌هایی برای هیچ٬ ساموئل بکت٬ علی‌رضا طاهری عراقی٬ نشر نی

نوردرد : A tribute to William Faulkner

Posted in نوشته های من, ادبیات, داستان, داستان کوتاه with tags on مِی 13, 2011 by م.عاصی

 

آدم‌ها بودند و نور نبود و نور بود و نورِ سبز بود و باز هم نور نبود و ما صداها را با قفسه‌های سینه‌مان می‌شنیدیم.

آدم‌ها بودند و نور کم بود و نورِ نارنجی آمد و صدایِ نور در جیغ گم شد اما گرمایش بود.

آدم‌ها بودند و نور نبود و ما صدا ها را با قفسه‌های سینه‌مان می‌شنیدیم و درد آمد و چشم سیاه شد؛ هرچند نور می‌آمد و می‌رفت.

آدم‌ها بودند و نورِ نارنجی ناگهان آمد و گرمای نور که به صورت‌ام خورد موی او خیس بود و او ترسیده بود.

آدم‌ها بودند و صداها با قفسه‌های سینه شنیده می‌شد و درد رفته بود و نور هم برگشته بود، اما «درد» که همیشه هست، همچنان بود.

آدم‌ها بودند و نور نارنجی که دیگر نبود گرمایش هنوز بود و او معذرت خواست هرچند همه خیس بودند.

آدم‌ها بودند و نور نارنجی که برگشت هم صدا داشت و هم گرما و همه مجذوب‌اش بودند که حالا از جهات مختلف می‌رفت و می‌آمد. من اما مجذوبِ «درد» بودم که همیشه هست.