سکوی کنار بزرگراه
گفت : وایسا امیر .
– چرا؟
– اونجا رو نگاه٬ روی اون صندلیه، پشتِ درخت.
جایی که نشونم می داد رو نگاه کردم٬ یه جفت هم اون جا نشسته بودن.
– Ok اصلن همینجا میشینیم.
– بعد لباسام رو خودت باید بشوری ها. گله همش اینجا.
دیدم نمی تونه بره بالای سکو٬ کمکش کردم، خندید. گرمیِ تناش از روی لباسهای خیسمون تو اون هوای سوزدار خیلی به دلم نشست.
دستهام رو گذاشتم دو طرفاش روی سکوی سیمانی.
– یه بار هم تو از بالا با من حرف بزن، من مجبور بشم سرم رو بالا نگه دارم.
باز هم خندید، یه قطره آب فکر کنم از رو موهاش چکید رو دستم، کاملن متمایز از قطراتِ بارون بود.
بین حرفها گفت:
– نگاه کن با زانوهام ده سانت هم فاصله نداریها میزنم این جوری…
زانوش رو آروم زد زیرِ چونهام، زبونام زیرِ دندونهام تیر کشید.
– شت، ببین چی کار کردم، معذرت٬ معذرت میخوام امیر، بذار بیام پایین بوساش کنم٬ خوب میشه.
خندیدم، لباش خونی شده بود.
بیان دیدگاه